در دهی دو برادر به سر میبردند که یکی باهوش و زیرک و دیگری ابله بود. برادر زیرک تمام کارهای سنگین را بر عهده برادر احمق خود واگذار نموده و آزار و اذیتش میکرد. بهطوریکه آن جوان به تنگ آمد و روزی گفت: - من دیگر مایل نیستم که در اینجا بمانم و از تو جدا خواهم شد.
بخوانیدRecent Posts
قصه عامیانه ارمنی: روزی که خورشید از مغرب طلوع کرد
به نام خدا هیزمشکنی چون سایر هیزمشکنها و سایر آدمها همسری داشت. ولی خداوند نه بچهاش میداد و نه اینکه قوموخویشی داشت. هرروز صبح با طلوع فجر، مرد نگونبخت به بیشه میرفت و چوب خشک را جمعآوری مینمود
بخوانیدقصه عامیانه ارمنی: قصه عجیب || خوابی پر از هذیان
شکارچیِ بی تفنگ، بی گلوله، بی تازی و بدون اسلحهای در کوهستانها در پی شکار بود. روزی با پای پیاده در کوهها به راه افتاد تا آنکه ناگهان چشمش بر سه قبضه تفنگ افتاد که روی زمین افتاده بودند. مرد شکارچی با خوشحالی پیش رفت و هر سه تفنگ را برداشت
بخوانید