یکی بود یکی نبود. سوزن جوالدوزی بود که خود را از همه بهتر میدانست. او آنقدر مغرور بود که فکر میکرد یک سوزن دوخت و دوز جادویی است. روزی سوزن جوالدوز به انگشتانی که او را گرفته بودند گفت: «مرا محکم بگیرید، میدانید که اگر به زمین بیفتم، دیگر نمیتوانید مرا پیدا کنید! آخر من خیلی ظریف و باارزش هستم!»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: شکوفههای سیب || هانس کریستین اندرسن
بهار، همهجا را غرق گل و شکوفه کرده بود. حتی روی پرچینها را. تنها شاخۀ درخت سیب کوچک هم پر از شکوفههای سرخ و صورتی شده بود. به همین دلیل با غرور تمام سرش را بالا گرفته بود، چون بهخوبی میدانست که چقدر زیبا شده است.
بخوانیدقصه کودکانه رفیق راه || پاداش احترام به رفتگان و درگذشتگان
روزی روزگاری، پسری بود که به او «جان» میگفتند. جان به خاطر بیماری پدرش بسیار افسرده و غمگین بود. پدر جان در بستر بیماری افتاده بود و حالش روزبهروز وخیمتر میشد. در آن اتاق کوچک هیچکس بهجز آن دو نفر نبود.
بخوانید