یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. بیستوپنج سرباز سربی بودند که همه باهم برادر بودند. آنها از یک قاشق قدیمی سربی ساخته شده بودند. همه آنها کنار هم، چسبیده به هم و با حالت خبردار ایستاده بودند و سرشان را با غرور بالا گرفته بودند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: حکایت یک جهنمی واقعی || هانس کریستین اندرسن
تمام درختهای سیب در باغ شکوفه کرده بودند. آنها خیلی زود، قبل از آنکه برگهایشان سبز شود، شکوفه کرده بودند. در حیاط همه جوجه اردکها بیرون آمده بودند، گربه هم بیرون آمده بود و نور خورشید را که روی پایش افتاده بود، میلیسید.
بخوانیدقصه کودکانه: آدمبرفی || هانس کریستین اندرسن
آدمبرفی گفت: «چقدر خوب است. این باد سردی که میوزد دارد تمام بدان مرا به ترق و تروق میاندازد. این همان هوایی است که جان تازهای به آدم میبخشد. آن موجود درخشانی که آن بالاست بدجوری دارد به من چشمغره میرود.»
بخوانید