یکی بود یکی نبود. کنار جاده، خانه کوچک و قشنگی بود. روبهروی این خانه، باغچهای پر از گل و سبزه قرار داشت که اطرافش را پرده سبزرنگی کشیده بودند. در گودالی که ازآنجا زیاد دور نبود، بوته مینای کوچکی روییده و غنچه کرده بود.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: لکلکها ||هانس کریستین اندرسن
روی بام آخرین خانه دهکدهای کوچک، لکلکی لانه داشت. تنه لکلک با چهار جوجهاش در لانه نشسته بود. جوجهها سرهای کوچک و منقارهای سیاهشان را از لانه بیرون آورده بودند و اطراف را نگاه میکردند. رنگ منقارهایشان بعدها قرمز میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: سایه || یک داستان سوررئال از هانس کریستن اندرسن
روزی دانشمندی از یک کشور سردسیر به یکی از این نقاط گرم رفت. او فکر میکرد که در آنجا هم مثل کشور خودش، هر وقت که بخواهد، میتواند از خانه بیرون بیاید و در کوچه و خیابان قدم بزند؛ اما وقتی به آنجا رسید، فهمید که نظرش درست نبوده است و ناچار شد مانند هر آدم عاقلی، روزها در خانه بماند و بیرون نیاید.
بخوانید