روزی بود و روزگاری بود. چمنزار سبزی بود. چمنزاری پر از پرندههای سپید، پر از گل های سرخ؛ و پر از پروانه هایی که بالهاشون به قشنگی این چمنزار بود. توی این چمنزار، روی علف های سبز، زیر یک قارچ سپید، کرم شبتاب کوچولویی زندگی می کرد...
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: زیبای خفته || نبرد با پری شرور
توی شهر قصهها کسی غصه نداشت جز پادشاه و ملکه. چون سالبهسال پیرتر میشدند؛ اما هنوز فرزندی نداشتند. کارشان شده بود، غصه خوردن. تا اینکه خدای مهربان دختری به آنها داد که اسمش را گذاشتند «پرنسس ورونا».
بخوانیدقصه کودکانه: تارزان و مسابقه موز چینی
کالا گفت: «تارزان! بیایید خودمان را سرگرم کنیم تا از کسالت بیرون بیاییم.» تانتور، مثل همیشه نگران شد و گفت: «همهچیز برای ما خستهکننده است.»
بخوانید