یک روز قشنگ بهاری که جنگل، سرسبزتر و دریاچه، آبیتر و گلها، زیباتر از همیشه بودند، پرندگان زیادی روی شاخههای بلند جنگل نشسته بودند و آواز میخواندند و حرف میزدند و میخندیدند. هرکدام از آنها دربارهی اینکه جنگل، از بالا موقع پرواز کردن چقدر زیباست حرف میزدند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: ویز ویزی، زنبور شیطون || زنبوری که پروانه شد
زنبور شیطان و کوچولویی بود به اسم «ویز ویزی». یک روز صبح خیلی زود ویز ویزی کوزهی کوچولویش را برداشت و رفت میان دشت تا عسل جمع کند و با خودش به کندو بیاورد.
بخوانیدقصه کودکانه: جوجه طلایی || به حقوق حیوانات احترام بگذاریم
حمید کوچولو آن روز خیلی خوشحال بود. چون پدرش جوجهی کوچک و طلاییرنگ قشنگی برایش آورده بود. حمید جوجه را در دستهایش گرفت و آهسته به پرهای نرمش دست کشید.
بخوانید