صبح یک روز آفتابی و قشنگ، حسین کوچولو جلو در خانهشان ایستاده بود و به بچههایی که توی کوچه باهم بازی میکردند نگاه میکرد. بچههایی که هیچکدام از آنها را نمیشناخت.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: یک هدیهی زیبا || به یکدیگر هدیه بدهیم!
نزدیک یک دهکدهی قشنگ، پسر کوچولوی زبروزرنگی با مادربزرگ مهربانش زندگی میکرد. اسم این پسر «نمکی» بود. نمکی مثل اسمش خیلیخیلی بانمک بود. مادربزرگ و همهی مردم دهکده او را دوست داشتند. چون نمکی پسر مهربان و باادبی بود.
بخوانیدترانه شاد قدیمی: هاجر عروسی داره ، تاج خروسی داره
اینجا کجاست؟ آسمون! جای کیه؟ مردمون! هرکی توی سیاره اش دلش خوشه با یاراش! لک لک های نازناری! گردن و پادرازی! کجا میرین؟عروسی! عروس کیه؟ هاجره! همون که دل می بره!
بخوانید