روزی بود و روزگاری بود. آقا فیله و خانم بزه و مرغ حنایی باهم دوست بودند. اژدها کوچولو هم دلش میخواست با آنها دوست باشد و باهم به گردش بروند. او یک اژدهای سبز بود که روی پشتش خالهای مشکی داشت.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: موش موشک و خانم زاغالو | هر کار خوبی، نتیجهی خوبی هم دارد.
موش موشک یک موش کوچک بود. او تمام راه مدرسه تا خانه را دوید. بعد به آشپزخانه رفت و نفسزنان گفت: «مامان موشی... مامان موشی... امروز بعدازظهر در مزرعهی شبدر نمایشگاه پنیر و شیرینی میگذارند. میشود من هم بروم؟»
بخوانیدقصه کودکانه: زیک زیک | دیگران را به خاطر نقصشان مسخره نکنیم
خانم مرغه و آقا خروسه در مزرعهای سبز زندگی میکردند. آنها هفتتا جوجهی خوشگل و زرد داشتند. خانم مرغه و آقا خروسه سعی میکردند جوجههایشان را خوب تربیت کنند تا مرغ و خروسهای خوبی تحویل مزرعه دهند.
بخوانید