پیامبر عزیز ما وقتی میرفت تو کوچهها خنده به لب، سلام میداد به هر که، حتی بچهها گلپسر عزیز سلام غنچهی خوب من سلام حمید سلام، سعید سلام حسین سلام، حسن سلام
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: گربه اشرافی | ارزش آدم به اصل و نژادش نیست!
قهوه، یک گربهی چشمسبز و مو قهوهای بود. او خیلی مغرور بود؛ چون فکر میکرد یک گربهی اشرافی است. وقتیکه بچه بود، مادرش همیشه به او میگفت: «قهوه جان، مادر مادربزرگت در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»
بخوانیدقصه کودکانه: هدهد و ننه گلابی || به علم و دانشت مغرور نشو
در گوشهای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخهی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.» ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانهاش برای پرندهها خردهنان میریخت. هدهد هم میآمد و خردهنانها را میخورد.
بخوانید