عرعرک یک الاغ کوچک بود. او دوست داشت به دریا برود و آنجا را ببیند. از حرفهای صاحبش فهمیده بود که دریا زیاد دور نیست. جای خیلی قشنگی است، پر از آب است. یک روز با خود گفت: «خسته شدم از بس کار کردم. هرروز کار، هرروز کار.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: پیرمرد و پادشاه | همیشه تلاش کن و امیدوار باش!
در شهری دور، پادشاهی زندگی میکرد. او یک روز تصمیم گرفت به شهرهای مختلف برود و زندگی مردم را از نزدیک ببیند. پادشاه لباس معمولی پوشید تا کسی او را نشناسد. آنوقت به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به روستایی رسید.
بخوانیدشعرهای کودکانه: خاله ریزه و گنج بزرگ | سرودهی: شکوه قاسم نیا
خاله ریزه گنجی داره گنج بزرگی داره طلایی مثل خورشید نقره ای چون ستاره درش همیشه بازه قفل و کلید نداره هر چی میبخشه از اون پُر میشه جاش دوباره
بخوانید