روزی بود. روزگاری بود. در جایی خیلیخیلی دور، یک سگ آبی کوچولو به نام سگک با پدر و مادر و بقیهی فامیلهایش زندگی میکرد. سگک دوست داشت همهی کارها را خودش بهتنهایی انجام دهد؛ آنهم تند تند و باعجله.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: خانم قارا و مار || عاقبت دزدی از لانه خانم کلاغه
کلاغی بود که پروبال سیاه و قشنگی داشت. دمش سفید و بلند بود. اسم این کلاغ، قارا بود. خانم قارا بالای درختی لانه داشت. لانهی قارا روی بلندترین شاخه بود. داخل آن را هم با پرهای نرم پوشانده بود. قارا بیشتر وقتها روی شاخهی درختی مینشست و قارقار میکرد
بخوانیدقصه کودکانه: هفت جوجه اردک | آببازی چقدر خوب است
صبحِ آفتابی و قشنگی بود. هفت تخم اردک آرامآرام شروع کردند به ترک خوردن. ناگهان سه جوجه اردک، تخمهایشان را شکستند و سرشان را بیرون آوردند. بعد یکی دیگر. خلاصه سه تای آخر هم تخمهایشان را شکستند و بیرون پریدند.
بخوانید