دو مغازه در کنار هم بود: بقالی و قصابی. آقا بقال یک ماشین قهوهای قدیمی داشت. آقا قصاب هم یک ماشین کوچک سبز داشت. آنها هرروز صبح، ماشینهایشان را جلو مغازههایشان در کنار هم پارک میکردند.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: شیر و آب | عاقبت کم فروشی و خیانت در فروش
رجب خان گوسفندهای زیادی داشت. چوپانی به نام سلیمان هم برای او کار میکرد. سلیمان هرروز صبح، همراه گله به کوه و صحرا میرفت و گوسفندها را میچراند. گوسفندها جلو میافتادند. آرامآرام راه میرفتند و علفهای خوشمزه و آبدار را بااشتها میخوردند
بخوانیدقصه کودکانه: چشم دکمهای | آدم برفی غمگین
چشم دکمهای تکوتنها توی حیاط ایستاده بود. او یک آدمبرفی کوچک و چاق بود. یک کلاه بافتنی کهنه روی سرش بود و یک شالگردن دور گردنش. دو چشم او دو دکمهی گرد بودند و دماغش یک هویج نارنجی بلند و نوکتیز.
بخوانید