در یکطرف باغ، سروصدای زیادی بود. خانم قُمری از این درخت به آن درخت میپرید. از این شاخه به آن شاخه میرفت. روی هر شاخهای که مینشست، میگفت: «میدانید چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب کنار گل زرد به دنیا آمد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: درختی که به دادگاه رفت! | خیانت در امانت و رفاقت
در زمانهای خیلی قدیم مردی بود به نام جواد. او میخواست به سفر برود. کیسهای داشت که در آن صد سکه طلا بود. تمام دارایی او همین سکهها بود. او نمیخواست آن را همراه خودش ببرد. میترسید در بین راه دزدها سکههایش را ببرند. پس تصمیم گرفت سکهها را پیش کسی بگذارد و برود.
بخوانیدقصه کودکانه: خرسی به نام زنبق | عروسکهایت را تعمیر کن!
زنبق یک خرس کوچولوی اسباببازی بود. او روی یک چهارپایهی قرمز، کنار تخت سینا زندگی میکرد. سینا، زنبق را خیلی دوست داشت. دلش میخواست او همیشه، همانجا در کنار تختش باشد.
بخوانید