روزی روزگاری دو نفر باهم سفر میکردند که چشمشان به یک شمشیر افتاد. دستهی شمشیر از طلا و جواهر بود و خیلی گرانقیمت بود. یکی از مسافران بهسرعت شمشیر را از روی زمین برداشت.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: گربه سحرآمیز | عشق طلسم ها را می شکند
در زمانهای قدیم اژدهای هفت سری دختر پادشاهی را اسیر کرده بود. پادشاه به شجاعترین سربازش گفت: «اگر دخترم را آزاد کنی اجازه میدهم با او ازدواج کنی.» سرباز شجاع آنقدر با اژدها جنگید تا بالاخره اژدها را شکست داد و دختر پادشاه را آزاد کرد؛
بخوانیدقصه کودکانه: کفاش و وروجکها | پاداش خوبی و مهربانی
در زمانهای قدیم کفاش پیری زندگی میکرد که چشمهایش ضعیف شده بود و دیگر نمیتوانست مثل قبل کار کند. هرروز که میگذشت کفاش کفشهای کمتری درست میکرد و فقیرتر میشد؛
بخوانید