خانم کوکو یک فاختهی قشنگ و ناز بود. یک سال بهار، کوکو یک تخم گذاشت. یک تخم سفید قشنگ؛ اما او نمیدانست که چطور باید از تخمش مواظبت کند؛ به خاطر همین، تصمیم گرفت پیش مرغ پر سیاه برود و از او راهنمایی بخواهد.
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: هم موش، هم پرنده | قبل از جواب دادن، خوب فکر کنید
یکی بود یکی نبود. خفاش کوچولویی بود که با پدر و مادر و برادر و خواهرهایش در غار بزرگ و تاریکی زندگی میکرد. خفاش کوچولو مثل همهی خفاشها، روزها میخوابید و شبها برای شکار بیرون میرفت.
بخوانیدقصه کودکانه: چشمک، چرا قهری؟ | با همدیگه قهر نباشیم
چشمک، یک قورباغهی کوچولو سبز بود که در یک آبگیر زندگی میکرد. او معمولاً کنار آبگیر مینشست و قورقور میکرد. گاهی هم بازی میکرد و بعدش چرت میزد. بعضی وقتها که هوا خوب و آفتابی بود، فاطمه کوچولو به آبگیر میآمد.
بخوانید