در کشوری سلطانی زندگی میکرد که خیلی خسیس بود. او شبها خوابش نمیبرد. میترسید که دزدها پولها و جواهراتش را بدزدند. به همین دلیل پولها و جواهراتش را در بالاترین طبقه ساختمان پنهان کرده بود.
بخوانیدRecent Posts
افسانه های مغرب زمین: جواهری داخل یک جعبه شیشهای
بازرگان ثروتمندی بود، به نام جلال که دختری به نام عِزه داشت. مادر عزه مرده بود و بازرگان با زن دیگری که سه دختر به نامهای ندا، نجدا و نهیدا داشت ازدواج کرده بود.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: در میان آتش / ازدواج شاهزاده های آب و اتش
جک پسر کوچکی بود که در انگلستان زندگی میکرد. او نمیتوانست راه برود؛ زیرا کمردرد سختی داشت و پشت او همیشه درد میکرد. او اغلب غمگین کنار آتش مینشست و به شعلههای آتش نگاه میکرد.
بخوانید