روزگاری در کشور زیبای فرانسه زن زیبایی به نام ماتیلدا زندگی میکرد. او همیشه بهظاهر خودش اهمیت میداد و نگران بود که نکنه چیزهای زیبایی نداشته باشه. ماتیلدا با یک کارمند ساده به اسم ویکتور که در وزارت آموزشوپرورش بود و حقوق مناسبی میگرفت ازدواج کرده بود و سعی میکرد نگرانیهای خودش را بروز ندهد.
بخوانیدRecent Posts
قصه های پریان: پنهان اما نه ازیادرفته / سه قصه کوتاه در یک قصه
یکخانهی اربابی قدیمی بود با خندقی دورتادورش و یک پل متحرک. پل متحرک بیش از آنچه پایین باشد بالا بود، چون مَقدم هر میهمانی گرامی نبود. در قسمت بالای حصارها سوراخهایی بود برای تیراندازی...
بخوانیدشعر کودکانه صوتی: گلی بر شانهی احمد / مهربانی پیامبر با امام حسین علیه السلام
یه روز پیامبرِ عزیزِ اسلام وقتِ نماز و لحظهٔ عبادت به مسجد آمد و نمازِ خود را اِقامه کرد به عشق و با جماعت
بخوانید