پاییز بود. هوا خیلی سرد شده بود. من داشتم به مدرسه میرفتم. پدربزرگ و طوطی ما، «قندک»، هم همراه من بودند.
بخوانیدRecent Posts
بار سنگین، قصه مشورت شتر بیچاره با رفیق ناباب
شتر بیچاره خیلی غمگین بود. همیشه روی پشتش بارِ سنگین بود. آن روز تازه از رودخانه رد شده بود که دوستش خرگوش را دید. خرگوش سلام کرد و پرسید: «چه حال؟ چه خبر؟»
بخوانیدقصه آموزنده، صحرایی که دنبال شتر میگشت
روزی بوتهٔ تیغ که حوصلهاش سر رفته بود به صحرا گفت: «تو چه صحرایی هستی که شتر نداری؟»
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر