محسن و علی در مهدکودک باهم دوست بودند. یک روز در حیاط مهدکودک باهم مسابقهی دو گذاشتند، محسن از علی جلو زد و علی عقب افتاد. محسن با خوشحالی فریاد زد: «من برنده شدم، علی تو باختی، من قهرمانم!»
بخوانیدRecent Posts
قصه کودکانه: حاجی و طوطی – براساس داستانی از مثنوی
روزی روزگاری در شهری، مردی بود به نام حاج کاظم که دکّان بقّالی داشت. او مشتریهای زیادی داشت و در دکانش خوراکیهایی مثل نخود و لوبیا و برنج و عدس و سرکه و شیره و کشک و روغن میفروخت.
بخوانیدداستان کودکانه: کبوتر نامهبر
فرزانه کوچولو، همانطور که مشغول بازی با عروسکهایش بود، شعر میخواند و صدایش به گوش برادرش فرهاد که گوشهی اتاق نشسته بود و کتابی در دست داشت میرسید. فرزانه میخواند:
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر