یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که سخت بیمار شده بود و به ادامه زندگی امیدی نداشت. او در بستر مرگ به اطرافیان خود گفت: - «جانِ وفادار» را نزد من بیاورید.
بخوانیدRecent Posts
قصه «پری راستگو»، قصهها و افسانههای برادران گریم برای کودکان و بزرگسالان
هیزمشکنی با همسرش نزدیک جنگلی بزرگ زندگی میکرد. آنها آنچنان تنگدست بودند که با داشتن فقط یک دختر سهساله، نمیتوانستند خوردوخوراک روزمرهشان را تأمین کنند.
بخوانیدقصه عامیانه «عروس جنگل» یک قصه فنلاندی
یک برزگر بود، سه تا پسر داشت. وقتی هر سه به ریش و سبیل رسیدند و وقت زن گرفتنشان شد، یک روز صدایشان کرد و گفت: «پسرهای من، وقتش است که هر سهتان آستینها را بالا بزنید و زن بگیرید.
بخوانید