روزی روزگاری یک پیرمرد در مغازه اش مشغول ساخت سربازهای حلبی بود. او 25 سرباز حلبی ساخت اما یکی از آنها فقط یک پا داشت و همین سرباز یک پا، به قهرمان قصه ما تبدیل شد ...
بخوانیدRecent Posts
قصه آموزنده مایا، زنبور عسل: «زنبور کوچولو در زندان»
زنبور کوچولو داشت برای خودش پرواز می کرد که ناگهان زنبورهای وحشی او را دستگیر کردند و به زندان انداحتند. زنبور کوچولو فهمید که آنها می خواهند به کندوی عسل حمله کنند. برای همین ...
بخوانیدقصه آموزنده مایا، زنبور عسل: «زنبور کوچولو و ماجراهای خطرناك»
یک روز زنبور کوچولو کار بدی کرد. او تصمیم گرفت خودش به تنهایی به تماشای جنگل و مرداب برود. اما بعد فهمید که این کار خیلی خطرناک است و نباید تنهایی به جایی برود ...
بخوانید