بایگانی/آرشیو برچسب ها : مغرور

قصه کودکانه: بلندترین زرافه | هوش و زرنگی ربطی به قد و قامت ندارد

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-بلندترین-زرافه

یکی بود یکی نبود. زرافه‌ی خیلی قدبلندی بود به اسم «زیره». او از پدر و مادر و برادر و خواهرهایش بلندتر بود. از زرافه‌های دیگر هم همین‌طور. زیره بلندترین زرافه جنگل بود؛ به خاطر همین هم خیلی مغرور بود.

بخوانید

قصه کودکانه: خرگوش و لاک‌پشت | غرور بیجا باعث شکست می‌شود

قصه کودکانه تصویری خرگوش و لاک‌پشت (5)

جنگل سبز پر از حیوان‌های گوناگون بود. بعضی‌ها کوچک بودند و بعضی‌ها بزرگ، بعضی‌ها قوی بودند و بعضی‌ها ضعیف. خلاصه همه باهم فرق داشتند. اما بااین‌حال همه باهم مهربان بودند و به هم احترام می‌گذاشتند.

بخوانید

قصه کودکانه: گربه اشرافی | ارزش آدم به اصل و نژادش نیست!

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-گربه-اشرافی

قهوه، یک گربه‌ی چشم‌سبز و مو قهوه‌ای بود. او خیلی مغرور بود؛ چون فکر می‌کرد یک گربه‌ی اشرافی است. وقتی‌که بچه بود، مادرش همیشه به او می‌گفت: «قهوه جان، مادر مادربزرگت در قصر یک پادشاه به دنیا آمده است.»

بخوانید

قصه کودکانه: هدهد و ننه گلابی || به علم و دانشت مغرور نشو

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-هدهد-و-ننه-گلابی

در گوشه‌ای از این دنیا، هدهدی بود که روی شاخه‌ی درختی لانه داشت. درخت در باغ پیرزنی بود به اسم «ننه گلابی.» ننه گلابی خیلی مهربان بود. هرروز کنار دیوار خانه‌اش برای پرنده‌ها خرده‌نان می‌ریخت. هدهد هم می‌آمد و خرده‌نان‌ها را می‌خورد.

بخوانید