بایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه فارسی

قصه کودکانه‌ی: عروسک و عینک مادربزرگ | به عینک بزرگترها دست نزنید

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--عروسک-و-عینک-مادربزرگ

روزی از روزها مادربزرگ به مهمانی آمده بود. دختر کوچولو از دیدن او خیلی خوش‌حال شد. مادربزرگ می‌گفت و می‌خندید و از این‌ور اتاق به آن‌ور اتاق می‌رفت. چیزی روی چشم مادربزرگ بود که دختر کوچولو تا آن روز آن را ندیده بود.

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: لاک‌پشت کوچولو و مار || دروغ گفتن کار بدیه!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--لاک‌پشت-کوچولو-و-مار

روزی روزگاری یک لاک‌پشت کوچولو یواش‌یواش به راه افتاد. او می‌خواست نزدیک لانه‌اش، هم گردش کند و هم سبزی بخورد. خانه‌ی لاک‌پشت توی جنگل بود، برای همین حیوان‌های جورواجوری هم آنجا زندگی می‌کردند.

بخوانید

قصه کودکانه‌ی: مارمولک توی باغچه || بی‌اجازه‌ی بزرگترها جایی نرو!

قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--مارمولک-توی-باغچه

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری مارمولک کوچولویی با مادر و پدرش توی یک سوراخ زندگی می‌کردند. مارمولک کوچک بعضی وقت‌ها سرش را از لانه بیرون می‌کرد و این‌ور و آن‌ور را نگاه می‌کرد.

بخوانید