بنر دانلود نسخه اندروید سایت از کافه بازار

بایگانی/آرشیو برچسب ها : قصه شب

قصه کودکانه شب: خرس و شکارچی‌ ها / دوست خوب همیشه همراه توست

قصه-کودکانه-شب-خرس-و-شکارچی‌-ها

یک روز دو نفر که باهم خیلی دوست بودند تصمیم گرفتند به شکار خرس بروند. آن‌ها تفنگ‌هایشان را برداشتند و به‌طرف جنگل حرکت کردند. به جنگل که رسیدند، ناگهان یک خرس خیلی بزرگ را دیدند

بخوانید

قصه کودکانه شب: بازی‌ های زمستانی / موظاب باشید روی برف لیز نخورید

قصه-کودکانه-شب-بازی‌-های-زمستانی

از شب قبل داشت برف می‌بارید و همه‌جا پر از برف بود. بچه‌ها با خوشحالی به مدرسه رفتند. آقای معلم گفت: اگر بچه‌های خوبی باشید می‌توانید بعد از کلاس به حیاط بروید و برف‌بازی کنید.

بخوانید

قصه کودکانه شب: جیرجیرک و مورچه / از امروز به فکر فردا باش

قصه-کودکانه-شب-جیرجیرک-و-مورچه

در جنگلی زیبا و سرسبز یک جیرجیرک و یک مورچه در کنار هم خانه داشتند. آن‌ها همسایه بودند. تابستان که هوا خوب بود و آفتاب روی شاخه‌های درخت‌ها می‌تابید، جیرجیرک روی شاخه‌ها می‌نشست و آواز می‌خواند

بخوانید

قصه کودکانه شب: فقط یک لبخند کافی است / کمک به دیگران

قصه کودکانه شب فقط یک لبخند کافی است

پیرزن مهربان، آهسته‌آهسته قدم برمی‌داشت. درست مثل همه‌ی پیرمردها و پیرزن‌های نودساله در محله‌ای که پیرزن زندگی می‌کرد، همه به او مادربزرگ می‌گفتند. پیرزن همیشه لبخند می‌زد و به دیگران سیب می‌داد.

بخوانید

قصه کودکانه شب: در زمستان مواظب پرنده‌ها باشیم

قصه-کودکانه-شب-در-زمستان-مواظب-پرنده‌ها-باشیم2

وقتی زمستان از راه می‌رسد، زندگی برای پرنده‌ها سخت می‌شود. چون به‌سختی می‌توانند برای خودشان غذا پیدا کنند و تازه آب هم یخ می‌بندد. تا حالا فکر کرده‌اید در زمستان چگونه می‌شود به پرنده‌ها کمک کرد؟

بخوانید

قصه کودکانه: ننه سرما / دختر مهربان در سرزمین خوشبختی

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-ننه-سرما

زنی بود که شوهرش مرده بود و دو دختر داشت. یکی از دخترها زرنگ و زیبا و دختر دیگر زشت و تنبل بود. دختر زشت، دختر واقعی بیوه‌زن بود و دختر زیبا، دختر شوهرش. برای همین بیوه‌زن او را دوست نداشت و مجبورش می‌کرد تا همه‌ی کارهای سخت خانه را به‌تنهایی انجام بدهد.

بخوانید

قصه کودکانه: سه ارثیه / پدری که راه ثروت را به فرزندانش آموخت

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-سه-ارثیه

مردی سه پسر داشت. روزی سه پسرش را صدا کرد و به اولی یک خروس، به دومی یک داس و به سومی یک گربه داد. بعد به آن‌ها گفت: «من دیگر پیر شده‌ام و مرگم نزدیک است. برای همین می‌خواهم آینده‌ی شما را تأمین کنم.

بخوانید