بایگانی/آرشیو برچسب ها : جادوگر

قصه‌ قبل از خواب: شاهزاده خانم قورباغه / برگرفته از ادبیات شفاهی روسیه

قصه-قبل-از-خواب-شاهزاده-خانم-قورباغه-کاور

روزی روزگاری پادشاهی زندگی می‌کرد که سه پسر داشت. روزی به آن‌ها گفت: «پسران من، وقت ازدواج شما فرا رسیده است. برای هر یک از شما تیر و کمانی آورده‌ام. تیر و کمان خود را بردارید و هر یک تیری به سویی رها کنید.

بخوانید

داستان بچه‌های بی‌پناه / پسری که با طلسم نامادری، آهو شد / داستان های برادران گریم

داستان بچه‌های بی‌پناه / پسری که با طلسم نامادری، آهو شد / داستان های برادران گریم 1

برادر کوچولو دست خواهر کوچکش را گرفت و گفت: «از روزی که مادرمان مرده است، ما روز خوش ندیده‌ایم. هرروز از زن‌پدرمان کتک می‌خوریم. هر وقت می‌خواهیم به او نزدیک بشویم با لگد ما را از خود می‌راند. از روزی که به این خانه آمده‌ایم غذای ما نان خشک‌وخالی است.

بخوانید

قصه تصویری کودکانه: ساحره‌ ی غیرعادی / برای وقت خواب کودکان

قصه-تصویری-کودکانه-ساحره-غیرعادی

اسم من گودی برومستره و این قصه‌ی غیرعادی منه. حدس می‌زنم که شما از داستانم خوشتون بیاد. بذارید از روزی شروع کنم که به بازار رفتم تا اولین چوبدستی خودم رو بخرم. آخه من اهل شهری هستم که تمام اهالی‌اش ساحره و جادوگر هستند.

بخوانید

داستان جادوگر و مادربزرگش / هیچ رازی برای همیشه راز نمی ماند / قصه های برادران گریم

قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-جادوگر-و-مادربزرگش

روزی، روزگاری بین دو کشور، جنگ بزرگی درگرفت و سه سرباز به دست سپاه دشمن اسیر شدند. بعد از مدتی، در یک فرصت مناسب آنها موفق شدند که از زندان فرار کنند. یکی از سربازها گفت: «اگر دوباره دستگیرمان کنند، حتماً ما را دار می‌زنند. حالا چطوری از بین سربازهای دشمن عبور کنیم و به کشور خودمان برویم؟»

بخوانید

 قصه های قشنگ: هفت خواب وحشتناک / پایان تلخ دروغ گویی

 قصه های قشنگ: هفت خواب وحشتناک / پایان تلخ دروغ گویی 2

در روزگاران پیش، حاکم مهربانی در ایران زندگی می‌کرد. او به همه‌ی مردم کمک می‌کرد و مردم هم او را دوست داشتند. شبی از شب‌ها، حاکم، هفت ماجرای ترسناک و عجیب در خواب مشاهده کرد. او در اثر دیدن آن خواب‌های وحشتناک، دیگر تا صبح خواب به چشمش نیامد.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: راپانزل گیسوکمند (راپونزل) / زیبا باش و پاک زندگی کن!

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-راپانزل-گیسوکمند

روزی روزگاری درزمانی که احتمالاً دور از تصور شماست، جادوگرانی در این دنیا زندگی می‌کردند. یکی از آن‌ها پیرزن جادوگری بود که نامش «گوتل» بود. او باغچه‌ای داشت که به آن خیلی افتخار می‌کرد.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: پسرک طبال / گاهی باید دل به دریا زد و از هیچ نترسید!

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-پسرک-طبال

روزگاری پسرک طبال شجاعی بود که همیشه در رؤیای مبارزه در جنگ‌های بزرگ به سر می‌برد؛ اما در سرزمینی که او زندگی می‌کرد صلح برقرار بود و او هیچ راهی پیدا نمی‌کرد تا شجاعتش را به اثبات برساند.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: جادوگر و کودکان / هانسل و گرتل به روایتی دیگر

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-جادوگر-و-کودکان

در زمان‌های قدیم هیزم‌شکن فقیری بود که یک دختر و پسر دوقلو داشت. وقتی‌که مادر بچه‌ها مُرد، هیزم‌شکن با زن دیگری ازدواج کرد، به این امید که همسر جدیدش ضمن رسیدگی به کارهای خانه، از کودکان او نیز پرستاری کند.

بخوانید

افسانه های مغرب زمین: کبوتر سفید / شاهزاده های ماجراجو

افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کبوتر-سفید

یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دو پسر داشت، آن‌ها جسور و بی‌پروا بودند و پادشاه لحظه‌ای از دست آن‌ها آسایش نداشت. آن‌ها هرروز به فکر ماجرایی تازه و خطرهایی تازه بودند: مثل صعود به بلندترین کوه‌ها، شکار درنده‌ترین ببرها

بخوانید