حاکم شهری یک روز بهاتفاق چند تن از دوستانش از جنگلی میگذشت. آنها به انتهای جنگل رسیده بودند که ناگهان صدای غرش شیری توجهشان را جلب کرد
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : باغبان
قصه کودکانه گربهی باغبون
یک روز جیمی، که یک گربهی بامزه بود، یک فکر بکر به سرش زد!!! درواقع این بهترین فکر دنیا بود!!! اون میخواست که یک باغ برای خودش درست بکنه!!
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: درخت خدا، چوب خدا
مردی به باغی رفته بود و بر سر درختی نشسته بود و زردآلو میچید و میخورد. ناگهان مرد باغدار از راه رسید و فریاد زد: «از خدا نمیترسی که میوههای باغ را میخوری؟»
بخوانیدقصه های پریان: کوتوله و زن باغبان || هانس کریستین اندرسن
کوتولهها را که میشناسی، اما آیا با زنِ باغبان هم آشنا هستی؟ او کتاب، فراوان خوانده بود و شعر، زیاد از بر بود. چهبسا حتی خودش آنها را میسرود؛ تنها با قافیه، کَمَکی مشکل داشت. آن را «به هم چسباندن شعرها» میخواند. صاحب استعداد بود، در نوشتن و گفتگو میبایست وزیر میشد، یا دستکم زن وزیر.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر