آقای ناظم صدبار گفته بود کتوشلوار بپوشید، اما کسی گوش نمیداد. شاگردان همچنان با عبا و سرداری و عمامه و کلاه قجری به مدرسه میآمدند. آن روز بالاخره ناظم به ستوه آمد
بخوانیدداستان کوتاه: زنگ انشاء نوشته رسول پرویزی / آقا معلم، نفسش از جای گرم بلند میشود
آقای معلم، نفسش از جای گرمی بلند میشود. او نمیداند من در چه جهنمی به نام خانه زندگی میکنم. او از تندخویی و خشونت شما، از بدبختی و نکبت من خبر ندارد.
بخوانیدقصه عامیانهی کرهای: دختر جوان آسمانی و هیزمشکن
در زمانهای قدیم، یک پسر جوان در خانهای در استان «گانگ وُن شمالی» نزدیک دامنهی کوه الماس زندگی میکرد. او خیلی فقیر بود، به همین خاطر برای به دست آوردن پول هرروز به کوه میرفت و هیزم میشکست
بخوانیدقصه عامیانهی کرهای: پیازها / وقتی آدمها آدمخوار بودند
دوران اولیهی تاریخ بشر، دورهای بود که مردم یکدیگر را میخوردند. آنها همدیگر را مانند حیوانات اهلی میدیدند و هر جا گیرشان میافتاد، سلاخی میکردند.
بخوانیدقصههای کلیله و دمنه: جواهر مشکلگشا / انتقام هوشمندانه از مار ستمگر
در بیشهای دور، کلاغی روی درختی لانه داشت. او غمی بزرگ داشت که روزگارش را مانند رنگ پرهایش سیاه کرده بود. غمی که راه چارهای برای آن پیدا نمیکرد.
بخوانید