TimeLine Layout

آبان, ۱۳۹۸

  • ۶ آبان

    قصه کودکانه مار زنگی

    یک روز گرم تابستان، خانم مار زنگی از خواب بیدار شد. دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه ی کودکانه پیرزن و کلاغ

    يك روز كلاغ خسته‌ای به خانه‌ی پيرزني رفت تا در كنار باغچه‌ی كوچك او بنشيند و خستگي در كند. در باغچه سبزی‌خوردن كاشته بودند. كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زیرخاک بيرون بكشد و بخورد.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه کودکانه آهو کوچولو و ستاره ها

    در جنگلي سرسبز و زيبا، آهوي كوچولوي قشنگي با پدر و مادرش زندگي می‌کرد. آهو كوچولو روزها همراه پدر و مادرش به گردش و چرا می‌رفت و با بچه‌های حيوانات بازي می‌کرد؛

    بخوانید
  • ۶ آبان

    داستان کودکانه و آموزنده پند پدربزرگ

    حامد پدربزرگ را خیلی دوست داشت. پدربزرگ در خانه‌ی پسرش يعني دايي حامد زندگي  می‌کرد. حامد هر هفته همراه پدر و مادرش به خانه‌ی دايي می‌رفت تا پدربزرگ را ببيند و با او حرف بزند.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه کودکانه خرگوش‌ها و روباه

    در ميان جنگل زيبايي، شهري بود به نام شهر خرگوش‌ها  كه ساكنانش همگي خرگوش بودند. در گوشه‌ای از اين شهر، آقا خرگوشه و زن و بچه‌اش در خانه‌ی قشنگي زندگي می‌کردند. آن‌ها يك مزرعه داشتند كه در آن هويج و كلم و كاهو پرورش می‌دادند.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه کودکانه توپ تیغ تیغی

    موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه می‌رفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرورفتند.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه‌ی کودکانه توپ قرمز

    مشکی یک مورچه‌ی سیاه مهربان بود. او با مورچه‌ی قرمزی به نام سرخک دوست بود. مشکی می‌خواست  به  جشن تولد سرخک برود اما نمی‌دانست چه هدیه‌ای برای او ببرد.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه ی موش و گربه(داستانک)

    يك روز موش و گربه باهم مسابقه‌ی دو گذاشتند. دويدند و دويدند و موش از گربه جلو افتاد. گربه‌ی ازخودراضی سعي كرد از موش جلو بيفتد.

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه‌ی کودکانه موش كوچولو و مادرش

    كي بود يكي نبود. موش كوچولو توي لونه پيش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتني می‌بافت. 

    بخوانید
  • ۶ آبان

    قصه آموزنده مهمون، یکی دو روزه!

    در زمان‌های قديم، مردي به نام عبدالله در شهر بزرگي زندگي می‌کرد. او دوستي داشت كه در شهر دوري ساكن بود و به‌وسیله‌ی نامه باهم ارتباط داشتند.

    بخوانید