سیب کوچولو لابهلای شاخههای یک درخت بزرگ پنهان شده بود. یک روز آقای باغبان آمد و همهی سیبها را چید و توی سبد گذاشت؛ اما سیب کوچولو را ندید.
بخوانیدTimeLine Layout
اردیبهشت, ۱۴۰۰
-
۱۷ اردیبهشت
داستان زیبا و آموزنده: کاکا پینهدوز و ملخک
کاکا پینهدوز، پشت خرمگس سوار بود و زمین را تماشا میکرد. تا آنوقت هرگز زمین را از آن بالا ندیده بود؛ اما خرمگس بوی بدی میداد.
بخوانید -
۱۷ اردیبهشت
داستان زیبا و آموزنده: کفشدوزک و لباس سفر
کفشدوزک، صبح زود بیدار شد، صورتش را شست. سه جفت پا و شاخکش را تمیز کرد، شاخکها را بالا و پایین برد و ورزش کرد. بقچهاش را برداشت، روی پشتش گذاشت
بخوانید -
۱۷ اردیبهشت
داستان زیبا و آموزنده: بهجای پدر || پیامبر مهربان
بچهها با شادی به اینطرف و آنطرف میدوند. در گوشهای از کوچه، کودکی تنها و غمگین ایستاده است و بازی آنها را تماشا میکند. پیامبر خدا کودک را میبیند، نزدیک او میرود، سلام میکند
بخوانید -
۱۷ اردیبهشت
داستان زیبا و آموزنده: رهگذر مهربان || حسن، امام مهربان
ظهر است. خورشید میدرخشد. کوچههای شهر مدینه خلوت شده است. چند مرد فقیر زیر سایهی درختی نشستهاند و غذای سادهای میخورند. ناگهان صدای پای اسبی را میشنوند.
بخوانید -
۱۷ اردیبهشت
داستان زیبا و آموزنده: افطار شیرین || کمک به نیازمندان
علی بود، فاطمه بود، و فرزندان دلبندشان. آنها روزه بودند. نزدیک افطار سفرهای پهن کردند. در سفره یککاسه شیر، یک ظرف آب و دو قرص نان گذاشتند. غذایشان همین بود.
بخوانید -
۱۷ اردیبهشت
داستان زیبا و آموزنده: دعای مادر || حق همسایه
صدای آرامِ فاطمه (س) به گوش میرسید. حسن ملافهی نازکی را که روی سرش انداخته بود کنار زد. صدای جیرجیرکها هم شنیده میشد. مهتاب به صورت مادر بوسه میزد.
بخوانید -
۱۶ اردیبهشت
داستان زیبا و آموزنده: ابراهیم در آتش || نبرد با نمرودیان
در زمانهای قدیم پادشاه ستمگری بود به نام «نمرود». حضرت ابراهیم در زمان این پادشاه به دنیا آمد. او هنوز کوچک بود که پدرش از دنیا رفت و عمویش او را پیش خود برد تا از او مواظبت کند.
بخوانید -
۱۶ اردیبهشت
داستان زیبا و آموزنده: از همه مهربانتر || راز دعا
یک روز از مادرم پرسیدم: «دعا یعنی چه»؟ مادرم گفت: «حرف زدن با خداست، یعنی از او یاری میگیریم.»
بخوانید -
۱۶ اردیبهشت
داستان زیبا و آموزنده: اصحاب فیل || نابودی لشکر فیلسواران
در زمانهای دور در سرزمین یَمَن مردی به نام «ابرهه» زندگی میکرد. او حاکمی بیایمان و ظالم بود. یک روز ابرهه شنید که همهی مردم برای عبادت به شهر مکه میروند. ابرهه خیلی ناراحت شد.
بخوانید