ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری کلاغی با بچه‌اش بالای درخت کاجی آشیانه داشت. بچه کلاغ از آن بچه‌هایی بود که همیشه نوک و سروصورتش کثیف بود.
بخوانیدTimeLine Layout
اردیبهشت, ۱۴۰۰
-
۲۷ اردیبهشت
قصه کودکانه‌ی: بز بازیگوش و سگ گله || بی‌اجازه جایی نروید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی که زنگوله به گردن نداشت، از گله‌ی گوسفندها و بزها دور شد و برای خودش رفت و رفت و رفت. بز بازیگوشِ سیاه آن‌قدر رفت تا به کوهستان رسید؛
بخوانید -
۲۷ اردیبهشت
قصه کودکانه‌ی: قوری کوچولو و قل‌قل سماور || باهمدیگه دوست باشیم!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها خانم خانه برای آشپزخانه، یک قوری کوچولو خرید. بعد آن را از توی جعبه درآورد و خوب شست و تمیز کرد و روی سماور گذاشت. سماور خوشحال شد و سلام کرد
بخوانید -
۲۷ اردیبهشت
قصه کودکانه‌ی: گنجشک کوچولو و خورشید || باهمدیگه قهر نکنید!
در یکی از روزهای بهاری که آسمان پر از تکه ابرهای کوچک و بزرگ بود، بچه گنجشکی هم توی آشیانه تنها بود. برای چی تنها بود؟ برای آن که مادر و پدر این گنجشک کوچولو رفته بودند برای او دانه و غذا بیاورند.
بخوانید -
۲۷ اردیبهشت
قصه کودکانه‌ی: موش‌ها و گردوی بزرگ || باهمدیگه دعوا نکنید!
دو تا بچه موش بودند که کنار پدر و مادرشان زندگی می‌کردند. اسم یکی از بچه موش‌ها دم‌کوتاه بود، اسم آن‌یکی هم دم بلند. دم بلند و دم‌کوتاه برادرهای خوبی بودند؛ ولی همیشه باهم دعوا می‌کردند؛
بخوانید -
۲۷ اردیبهشت
قصه کودکانه‌ی: گرگ و بزغاله‌ی بازیگوش || بی‌اجازه جایی نروید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی و روزگاری در یک روستا بزغاله‌ی بازیگوشی بود که هیچ‌وقت روی پای خودش بند نبود؛ یعنی چی؟ یعنی این‌که این بزغاله همیشه این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و بازی می‌کرد.
بخوانید -
۲۷ اردیبهشت
قصه کودکانه‌ی: دوستی خرگوش و لاک‌پشت || دیگران را مسخره نکنیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی در یک جنگل سبز لاک‌پشتی آرام‌آرام می‌رفت که یک خرگوش دید. خرگوش جست‌وخیزکنان به دنبال غذا بود که چشمش به لاک‌پشت افتاد.
بخوانید -
۲۷ اردیبهشت
قصه کودکانه‌ی: توپ کوچولو در اتاق || اتاق که جای توپ‌بازی نیست!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها پسر کوچولویی یک توپ خرید. یک توپ قشنگ با خط‌های قرمز و سفید. پسر کوچولو توپ را توی اتاقی گذاشت و با آن بازی کرد.
بخوانید -
۲۷ اردیبهشت
قصه کودکانه‌ی: چکمه‌های پسر کوچولو || فصل زمستان چکمه بپوشید
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها بابای یک پسر کوچولو برای او یک جفت چکمه‌ی قشنگ خرید. پسر کوچولو از دیدن چکمه‌ها خوشحال شد و گفت: «بابا، این چکمه‌ها را کی بپوشم؟»
بخوانید -
۲۶ اردیبهشت
قصه کودکانه‌ی: توپ سفید و قندان || جای توپ توی آشپزخانه نیست.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها یک توپ کوچولوی سفید آمد توی یک خانه. توپ کوچولو اول توی حیاط بود. بعد توی اتاق رفت و آخر هم رفت توی آشپزخانه.
بخوانید
