در باغچۀ کوچک و قشنگی روی یک درخت چنار بلند، گنجشکهای زیادی لانه داشتند. هرروز صبح وقتی خورشید خانم، سرحال و شاداب به آسمان برمیگشت و همهجا را روشن میکرد، گنجشکها با سروصدا از لانههایشان بیرون میآمدند
بخوانیدTimeLine Layout
آبان, ۱۴۰۰
مهر, ۱۴۰۰
-
۲۶ مهر
قصه صوتی کودکانه: یک سبد سیب || آموزش شمارش به کودکان
خارپشتِ کوچولو غمگین بود؛ می دونید چرا؟ حالا براتون میگم. خارپشت یک سبد سیب جمع کرده بود؛ اما نمیتونست اونها رو بشمره. برای همین خیلی غمگین بود...
بخوانید -
۲۶ مهر
قصه تصویری کودکانه: مدل میلیونر
روزی روزگاری مردی به اسم هیو ارسکین زندگی می کرد. مرد جذاب و خوبی که به یه اندازه بین آقایان و خانم ها طرفدار داشت. - چه مرد بزرگی! فوق العاده مهربون و فروتن...
بخوانید -
۲۶ مهر
قصه تصویری کودکانه: ماده دیو مهربان
روز روزگاری در دهکده ای یک اسباب بازی ساز به نام هَندرز با همسر و پسرش زندگی میکرد. اون صبح زود از خواب بلند می شد، مقداری خاک رس جمع می کرد و صبح رو به طراحی و ساخت انواع و اقسام اسباب بازی ها میپرداخت: شیر، اسب، ارابه، شاه، فرشته ها و پرنسس.
بخوانید -
۲۶ مهر
قصه تصویری کودکانه: لباس عروس زیر دریا
روز روزگاری در سرزمین یروبان، شوالیه ای به اسم مونه زندگی می کرد. اون بسیار جوان و شجاع و جذاب بود. ولی پادشاه طماع و بدجنس، کلود هرگز ازش قدردانی نمی کرد.مونه اسبی به اسم گودو داشت. گودو یه اسب معمولی نبود. اون از نعمت عقل برخرودار بود...
بخوانید -
۲۶ مهر
قصه تصویری کودکانه: گورکن طلایی
روزی روزگاری وقتی دنیا هنوز جَووُن بود، آدمها غذاشونو با شکار، ماهیگیری و چیدن میوه و تمشک از درخت و بوته ها فراهم می کردند. زمین به قدری سفت بود که نمی شد شخم زد و هیچکس محصولی پرورش نمی داد....
بخوانید -
۲۵ مهر
قصه کودکانه: کلاه هفترنگ
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. در دهی سرسبز و باصفا پسر کوچکی زندگی میکرد به اسم علی. علی آنقدر بچۀ خوبی بود که همۀ مردم ده دوستش داشتند
بخوانید -
۲۵ مهر
قصه کودکانه: کرم شبتاب مهربان
در جنگلی باصفا و سرسبز، کرم شبتاب کوچولویی کنار درخت بلندی زندگی میکرد. کرم شبتاب خیلی مهربان بود و دلش میخواست با تمام حیوانات جنگل دوست شود.
بخوانید -
۲۵ مهر
قصه کودکانه: مهربانترین شیر دنیا
یکی بود، یکی نبود، زیر آسمان آبی و قشنگ، در یک جنگل سرسبز و زیبا، آقا شیری زندگی میکرد. آن روز، آقا شیرِ قصۀ ما از خواب که بیدار شد، خمیازهای کشید که مثل همیشه پرسروصدا و ترسناک بود.
بخوانید -
۲۵ مهر
قصه کودکانه: باغی که بهار به آن نرسیده بود
روزی روزگاری، باغی بود. باغی با درختهای زیبا و بلند و بوتههای کوتاه و قشنگ. باغی که در میان آن جویباری میگذشت و در مسیرش، به تمام گیاهان آب میرساند. زمستان که تمام شد، همه درختهای باغ از خواب بیدار شدند
بخوانید