تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-کرم-شب‌تاب-مهربان

قصه کودکانه: کرم شب‌تاب مهربان

قصه کودکانه

کرم شب‌تاب مهربان

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

در جنگلی باصفا و سرسبز، کرم شب‌تاب کوچولویی کنار درخت بلندی زندگی می‌کرد. کرم شب‌تاب خیلی مهربان بود و دلش می‌خواست با تمام حیوانات جنگل دوست شود. یک روز، سنجاب کوچولو، همسایۀ کرم شب‌تاب که با مادرش روی شاخه همان درخت لانه داشت، از تنه درخت پایین آمد. کرم شب‌تاب با دیدن او، سرش را از خانه‌اش بیرون آورد و گفت: «سلام سنجاب کوچولو»

سنجاب با تعجب به اطرافش نگاه کرد، اما کسی را ندید. چون کرم شب‌تاب خیلی کوچولو بود و به‌راحتی دیده نمی‌شد. کرم شب‌تاب دوباره گفت: «من اینجا هستم. این پایین.»

سنجاب پایین را نگاه کرد و تازه چشمش به کرم شب‌تاب افتاد. با تعجب گفت: «تو کی هستی؟»

کرم شب‌تاب آهسته جلو خزید و گفت: «من کرم شب‌تابم، همسایه تو. خیلی دلم می‌خواهد با تو دوست شوم.»

سنجاب گفت: «چرا من با تو دوست شوم؟ تو فقط یک کرم کوچک و معمولی هستی. درحالی‌که من سنجابم.»

کرم شب‌تاب گفت: «ولی من کرم معمولی نیستم، کرم شب‌تابم!»

اما سنجاب، بی‌توجه به حرف او ادامه داد: «تو که نمی‌توانی مثل من روی شاخه‌های درخت‌ها تاب بخوری، نمی‌توانی با دندان‌های تیزت، گردوها را بشکنی. دُم نرم و بلند و قشنگی نداری که روی آن بنشینی. پس چرا من با تو دوست شوم. با تو که یک کرم معمولی هستی؟» و دوید و رفت و به حرف کرم شب‌تاب که می‌گفت: «من کرم شب‌تاب هستم، کرم معمولی نیستم» گوش نداد.

کرم شب‌تاب خیلی ناراحت شد. کمی ایستاد و به سنجاب که شاد و سرحال می‌دوید و دور می‌شد نگاه کرد. بعد به خانه‌اش رفت و تنها و غمگین آنجا نشست.

آن شب، کرم شب‌تاب از شنیدن سروصدایی بیدار شد، سرش را از لانه‌اش بیرون آورد و مادر سنجاب کوچولو را دید که با نگرانی از درخت پایین می‌آید.

کرم شب‌تاب پرسید: «چی شده سنجاب خانم؟ چرا این‌همه ناراحتید؟»

سنجاب خانم جواب داد «سنجاب کوچولو مریض شده و حالش خیلی بد است. نمی‌دانم چکار کنم؟»

کرم شب‌تاب گفت: «چرا پیش دکتر نمی‌روید؟»

سنجاب خانم جواب داد: «خانه دکتر آن‌طرف جنگل است. در شبِ به این تاریکی من چطور راهم را تا آنجا پیدا کنم؟»

کرم شب‌تاب گفت: «این که ناراحتی ندارد، شما سنجاب کوچولو را بیاورید. من کمکتان می‌کنم.»

سنجاب خانم باعجله از درخت بالا رفت و کمی بعد، درحالی‌که سنجاب کوچولو را بغل کرده بود پایین آمد. کرم شب‌تاب تمام دوستانش را خبر کرده بود و آن‌ها مثل چراغ‌هایی کوچک و قشنگ، جنگل را روشن کرده بودند تا سنجاب خانم، راه خانه دکتر را به‌آسانی پیدا کند. سنجاب کوچولو که در بغل مادرش بود، باور نمی‌کرد آن حیوانات کوچولو بتوانند جنگل را مثل روز روشن کنند و با تعجب به اطرافش نگاه می‌کرد.

مدتی بعد، سنجاب خانم که سنجاب کوچولو را پیش دکتر برده بود برگشت. حالِ سنجاب کوچولو خیلی بهتر بود پس خجالت‌زده به کرم شب‌تاب گفت: «مرا ببخش. حالا دیگر خیلی دلم می‌خواهد با تو دوست شوم. من اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم تو فقط یک کرم معمولی هستی.»

کرم شب‌تاب گفت: «من که به تو گفته بودم. من کرم معمولی نیستم، کرم شب‌تابم.»

سنجاب کوچولو، مادرش و همه کرم‌های شب‌تاب، همه زدند زیر خنده و جنگل پر از صدای خنده و شادی شد.

***



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=36818

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *