TimeLine Layout

آذر, ۱۴۰۰

  • ۲۶ آذر

    قصه کودکانه: دُرنا کوچولو گریه نکن! || از بزرگترها سوال کن!

    قصه-کودکانه-دُرنا-کوچولو-گریه-نکن!

    کنار دریاچه‌ای قشنگ و آبی، پرنده‌های زیادی زندگی می‌کردند. در میان این پرنده‌ها مرغ دریایی کوچولویی بود به اسم «دُرنا». دُرنا کوچولو آن‌قدر دریاچه را دوست داشت که ساعت‌ها می‌نشست به آن نگاه می‌کرد.

    بخوانید
  • ۲۶ آذر

    قصه کودکانه: لاک‌پشتی که لاکش را دوست نداشت

    قصه-کودکانه-لاک‌پشتی-که-لاکش-را-دوست-نداشت

    «لاکی» لاک‌پشت کوچولویی است که در جنگل سرسبز و قشنگی زندگی می‌کند. او در تمام طول روز، در جنگل قدم می‌زند، از علف‌های تازه و خوشمزه می‌خورد، گل‌های رنگارنگ را بو می‌کند، از آب خنک چشمه می‌نوشد و هر وقت خسته می‌شود، سرش را توی لاک محکمش می‌بَرد و می‌خوابد.

    بخوانید
  • ۲۶ آذر

    قصه کودکانه: شادی کوچولو || به حیوانات کمک کنیم

    قصه-کودکانه-شادی-کوچولو

    دخترِ کوچولو و مهربانی بود به اسم شادی که خیلی دلش می‌خواست به همه کمک کند. یک روز مامان شادی برایش قصه‌ای خواند. قصه‌ی دختر کوچولویی که به یک پرنده که بالش زخمی شده بود کمک می‌کند و از او مراقبت می‌کند تا اینکه پرنده حالش خوب می‌شود و دوباره می‌تواند پرواز کند.

    بخوانید
  • ۲۵ آذر

    قصه کودکانه: دهکده‌ای که مردم آن هیچ‌وقت باهم دعوا نمی‌کنند

    قصه-کودکانه-پریان-دهکده‌ای-که-مردم-آن-هیچ‌وقت-باهم-دعوا-نمی‌کنند

    يك روز گربه‌ی وحشی به دیدن کالولو خرگوشه رفت و به او گفت: «نزديك لانه‌ی من يك دهکده وجود دارد که مردم آن هیچ‌وقت باهم دعوا نمی‌کنند.» کالولو گفت: «نه خير؛ هیچ دهکده‌ای وجود ندارد که مردم آن باهم دعوا نکنند.»

    بخوانید
  • ۲۵ آذر

    قصه کودکانه پرنسس زیبا || یک قصه عاشقانه فانتزی

    قصه-کودکانه-پریان-پرنسس-زیبا

    روزی بود، روزگاری بود و پرنسس خیلی زیبایی بود که چشم‌های درخشان و موهای سیاه بلندی داشت. پدر این پرنسس، ثروتمندترین حکمران جهان بود و چون تنها همين یك فرزند را داشت بالاخره تمام ثروت او روزی به دخترش می‌رسید.

    بخوانید
  • ۲۵ آذر

    قصه کودکانه گهواره‌ی لاله‌ها || پاداش خوبی و مهربانی

    قصه-کودکانه-پریان-گهواره‌ی-لاله‌ها

    زمانی پیرزنی بود که در کلبه‌ای تنها زندگی می‌کرد. او باغ کوچکی داشت و در آن، گل‌های سرخ، ميخك، سبزی‌های خوردنی و کاهو می‌کاشت؛ اما پیرزن بیشتر از همه به گل‌های لاله‌ای علاقه داشت که به باغ او زیبایی خاصی می‌بخشیدند و او هم حسابی از آن‌ها پذیرائی می‌کرد.

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه: جوان ساده‌لوح || آدم عاقل مشورت می کند

    قصه-کودکانه-پریان-جوان-ساده‌لوح

    روز گاری مرد جوانی به نام «جان» با مادر پیرش در دهکده‌ای زندگی می‌کرد. او جوانی قوی‌هیکل و خوش‌قلب بود. ولی در ساده‌لوحی نظیر نداشت. به‌زحمت می‌توانست مرغ‌های مادرش را بشمارد و اگر يك تومان داشت و سی شاهی آن را خرج می‌کرد بقیه را نمی‌توانست بشمارد.

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه: شش نفر و يك خانه || هرکسی را بهر کاری ساختند…

    قصه-کودکانه-پریان-شش-نفر-و-يك-خانه

    روزی روزگاری یک کوزه‌ی گلی، يك کلوچه، يك شلغم، يك مگس، يك پوست باقلا و يك سوزن دورهم جمع شدند تا در يك خانه زندگی کنند. کوزه‌ی گلی این‌طور کارها را میان آن‌ها تقسیم کرد و گفت: «کلوچه باید آب بیاورد، شلغم به گاو شیری رسیدگی کند...

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه پیرزن و ببر || یک دست صدا نداره!

    قصه-کودکانه-پریان-پیرزن-و-ببر

    يك روز صبح زود پیرزنی که خانه‌اش را جارو می‌کرد يك سکه‌ی مسی پیدا کرد. پیرزن، کوزه‌ای را که تویش برنج می‌ریخت نگاه کرد؛ نصفش، از برنج پر بود و او سکه را هم توی آن انداخت.

    بخوانید
  • ۲۴ آذر

    قصه کودکانه: جانورهای ترسو || بی دلیل نترسیم!

    قصه-کودکانه-پریان-جانورهای-ترسو

    در روزگاران قدیم شش خرگوش در جنگلی زندگی می‌کردند که در ساحل دریاچه‌ای قرار داشت. يك روزِ آفتابی، از بالای يك درخت بزرگ، نارگیل درشتی تو دریاچه افتاد و «تالاپ» صدا کرد. چون خرگوش‌ها نمی‌دانستند صدا مال چیست یک‌دفعه ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند.

    بخوانید