TimeLine Layout

اردیبهشت, ۱۴۰۱

  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: معلم و پوستین خرس

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-معلم-و-پوستین-خرس

    معلمی بینوا در فصل زمستان، یک‌لا پیراهن نازک پوشیده بود و به کودکان درس می‌داد. آن‌سوتر از مدرسه، سیلی بزرگ از کوهستان می‌آمد و خرسی را با خود در رودخانه می‌آورد. خرس در آب غوطه‌ور بود و سرش دیده نمی‌شد.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: دو کلمه رشوه

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-دو-کلمه-رشوه

    شیخ نساج بُخارایی، مردی بزرگ و صاحب دل بود. دانشمندان و بزرگان بسیاری به دیدنش می‌رفتند و در برابرش دو زانو بر زمین می‌گذاشتند؛ درحالی‌که این شیخ سواد خواندن و نوشتن نداشت...

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: من آینه‌ام

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-من-آینه‌ام

    اکنون، من مانده‌ام و این مردمی که به‌سوی من می‌آیند. اگر خاموش بمانم، از من دلگیر می‌شوند و می‌رنجند. اگر بخواهم چیزی بگویم، باید به‌اندازه‌ی فهم آن‌ها سخن بگویم، ازاین‌رو من می‌رنجم.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: مردی که توانست خدا را اثبات کند

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-مردی-که-توانست-خدا-را-اثبات-کند

    شیخ محله گفت: «در عشق، نخست دیدار است و سپس گفت‌وشنود؛ مانند پادشاهی که همه او را می‌بینند، اما از همه نزدیک‌تر به او کسی است که با او سخن می‌گوید.»

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: حوض دل

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-حوضِ-دل

    این مردم می‌گویند که: «ما شمس تبریزی را دیده‌ایم.» ای گزافه‌گویان؟! شما کجا او را دیده‌اید؟ کسی شتری را بر سر بام نمی‌توانست ببیند، می‌گفت که من سوراخ سوزن را می‌بینم.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: عاشق روده‌دراز

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-عاشقِ-روده‌دراز

    عاشقی، معشوقی را دوست می‌داشت. روزی خدمتکارِ او را خواست و به معشوق پیغام فرستاد که: «آه که چنینم و چنانم؛ تنها به تو مهر می‌ورزم؛ نه آرام دارم نه قرار؛ چه دردها که از دوری‌ات می‌کشم؛

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: مرد زیرک یا دیو بی شاخ و دُم

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-مرد-زیرک-یا-دیو-بی-شاخ-و-دُم

    کاروانی بزرگ در بیابانی بی‌آب‌وعلف گرفتار آمده بود و مسافران آن در پی آب می‌گشتند. ناگهان چاهی یافتند؛ بزرگ و ژرف. با شادمانی سطلی را به ریسمانی بستند و میان چاه فرستادند، اما ریسمان پاره شد.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: مهمان حسود

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-مهمان-حسود

    آورده‌اند که: کسی در راه مکه، آواره‌ی بیابان‌ها شد. آن‌چنان‌که از پا افتاد و تشنگی نفسش را برید. زنده و مرده، چادری را در آن دورها دید و افتان‌وخیزان خود را به آنجا رساند. زنی در آستانه‌ی آن چادر کوچک و پوسیده ایستاده بود.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: نیمی ماهی، نیمی مار

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-نیمی-ماهی،-نیمی-مار

    کسی گفت: «در گذشته، این کافران بودند که بت‌ها را می‌پرستیدند و در پیشگاه آن‌ها نماز می‌گزاردند، اما اکنون ما این کارها را می‌کنیم. به پابوسی مغول‌ها می‌شتابیم، در پیشگاه آن‌ها سجده می‌کنیم و بااین‌همه خود را مسلمان می‌دانیم.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: شکمبه‌ی شعر

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-شکمبه‌ی-شعر

    خویِ من به‌گونه‌ای است که دوست ندارم هیچ‌کس از دست من دل‌آزرده شود. گاه پیش می‌آید کسانی در گرماگرم سَماع، دست‌افشان و پای‌کوبان خود را به من می‌کوبند و یارانم آن‌ها را از من دور می‌کنند...

    بخوانید