یکی بود و یکی نبود. در دشتی سبز و خرم و پر از گل و میوه، خرگوشکی زندگی میکرد و روباهک خواهرکُش هم در آنجا زندگی میکرد.
بخوانیدMasonry Layout
کتاب داستان کودکانه قدیمی: مارتین در ییلاق / لذت تعطیلات تابستان در دهکده
پدر و مادر مارتین هرسال وقتی مدرسهها تعطیل میشود برای هواخوری، چند روزی به ییلاق میروند. امسال هم پدر مارتین تصمیم گرفت که با مامان و مارتین و ژان به یک دهکدهی زیبا برود.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه قدیمی: مارتین در کنار دریا / تعطیلات تابستان در کنار ساحل
هرسال تابستان، مارتین و دخترخالهاش «نیکل» برای گذرانیدن تعطیلات تابستانی به خانه عمو «فرانسوا» میروند. آنها سگِ کوچولو را هم همراه میبرند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: عید غدیر خم / با صدای: مریم نشیبا
سفر حج تموم شده بود و مسافرهای مکه با پیامبر صل الله علیه و آله و سلم در راه بازگشت بودند. ماجراهای غدیر خم در صحرا و در راه بازگشت اتفاق افتاد. و پیامبر جانشین خودشان را انتخاب کردند.
بخوانیدقصه های صوتی غدیر: 10 قصه صوتی کودکانه درباره حضرت علی علیه السلام
حضرت علی علیه السلام، امام اول مسلمانان جهان است. حضرت علی (ع) جانشین حضرت محمد (ص) بود و در روز عید غدیر خم، از طرف خداوند، به عنوان امام و رهبر کل مسلمانان جهان انتخاب گردید.
بخوانیدقصه کودکانه قدیمی: مارتین در تئاتر / بچه ها نمایشنامه اجرا می کنند
هوا بارانی است. باد سردی در میان شاخههای درختان میپیچَد و سوت میکشد. برگهای خشک در میان زمین و آسمان سرگرداناند. چترها از این رو به آن رو میشوند.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: نسیم غدیر / داستان امامت حضرت علی (ع)
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان، نسیم کوچولویی بود که آرزو میکرد روزی بتواند مثل خواهر، برادرهایش بالای شهرها و روستاهای دور بوَزد. بالاخره صبح یک روز بهاری وقتیکه گلهای صحرایی از چشمهی شبنمها وضو میگرفتند
بخوانیدقصه آموزنده کودکانه: سفر به سرزمین غدیر خم / داستان امامت حضرت علی(ع)
سعید و سعیده سوار بر «سفینهی زمان» شده بودند. این خواهر و برادر میخواستند از قرن پانزدهم هجری قمری به چهارده قرن پیش سفر کنند. آن دو تصمیم داشتند به دورانی برگردند که رسول خدا (ص) در آن زندگی میکرد.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: مارتین در باغ وحش / آشنایی کودکان با حیوانات
مارتین، ژان و سگ کوچولو یک روز بعدازظهر تصمیم میگیرند به باغوحش بروند. درِ باغوحش هنوز باز نشده است. هرروز سر ساعت چهار بعدازظهر زنگ به صدا درمیآید و در باز میشود.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: چشمه و سنگ / مریم نشیبا
چشمه به راه افتاد تا به مزرعهها و باغها برود و آنها را سیراب کند. یک روز چشمه به یک سنگ رسید؛ یک سنگ بزرگ. چشمه از سنگ خواست تا جابهجا شود. ولی سنگ گفت: من سنگم و سالهاست که اینجایم
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر