روزی، روزگاری حاکمی زندگی میکرد که فرزند نداشت. زن او هرروز به باغ میرفت و به درگاه خدا التماس میکرد که فرزندی به او بدهد. عاقبت فرشتهای از آسمان آمد و به او گفت: «خوشحال باش که بهزودی خداوند پسری به تو میبخشد که هر آرزویی بکند، آرزویش برآورده میشود.»
بخوانیدMasonry Layout
قصه صوتی کودکانه: مهمان پرستو / داستان شتر مهربان
پرستو منتظر مهمان بود و برای پذیرایی کردن از او همهجا را آبوجارو میکرد. حیوانهای جنگل که فهمیدند پرستو منتظر مهمان است برای کمک کردن به او رفتند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: مشکل درخت کاج / پاییز فصل رنگارنگ
درختان جنگل هرسال در فصل پاییز لباسهای خود را تغییر میدادند، بهجز درخت کاج که همیشه لباس سبز داشت. اما درخت کاج دوست داشت که در فصل پاییز برگهایش زرد و نارنجی باشد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: فکر کردن چه خوبه! / لاک پشتی که لاکش را دوست نداشت
لاکپشت کوچولوی داستان ما دوست داشت کارهایی را انجام بدهد که مناسب او نبود. مثلاً دوست داشت مثل آهو بدود و یا پرواز کند و لاک سنگینش مانع این کار میشد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: آجر کوچولو خیلی مهمه / هر چیز به جای خویش نیکوست
خانهی کوچکی بود که با آجرهای صاف و منظم ساخته شده بود. توی آن خانه دختر کوچکی به نام سمیرا هم زندگی میکرد. بین آجرهای آن خانه مدتی بود بحث پیش آمده بود.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: قایق کاغذی / مریم نشیبا
نسیم کوچولوی داستان ما تشت قرمزی را پر از آب کرده بود و چند قایق کاغذی را درست کرده بود و داخل آب انداخته بود. آب قطع شده بود و مادر نسیم کوچولو به او پیشنهاد داد تا آب تشت را داخل گلدان بریزد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: قشنگ ترین جای زمین / مریم نشیبا
مزرعهی داستان ما کوچک بود و مرغ و خروس مزرعه تصمیم گرفته بودند به قشنگترین جای زمین بروند و همانجا خانه بسازند. حیوانات دیگر در مزرعه ماندند؛ اما خانم مرغه و آقا خروسه راهی شدند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: مهمون های ناخونده / مریم نشیبا
نزدیک جنگلی ،خانهی یک پیرزن قرار داشت. پیرزن تنها بود و کسی را نداشت و روزها زیر درخت آلبالو نزدیک خانهاش مینشست و به صدای پرندهها گوش میداد. یک شب صدای شرشر بارون توی کلبهی پیرزن پیچید.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: غاز طلایی / خوش قلب و مهربان باش
مردی سه پسر داشت. اسم کوچکترین پسرش را «کودن» گذاشته بودند. آنها به او اجازه نمیدادند دست به کاری بزند و همیشه او را نادیده میگرفتند. روزی پدر، پسر اول را به جنگل فرستاد تا چوب بیاورد.
بخوانیدقصه کودکانه: استخوان آوازه خوان / خون مظلوم گریبان ظالم را می گیرد
روزی روزگاری، سرزمینی بود که هیچکس در آنجا آسایش و راحتی نداشت. گرازی وحشی مزارع کشاورزان را خراب میکرد دامهای آنها را میکُشت و شکم مردم را با دندانهایش پاره میکرد.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر