روز اول ماه مهر، سپهر کوچولو به مدرسه رفت و سر کلاس دوم نشست. کنار او یک پسر کوچولوی غمگین نشسته بود.
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه: هزار سکه طلا
روزی روزگاری، پسری بود به اسم داوود که در دهکدهای با پدر و مادر پیرش زندگی میکرد. آنها خیلی فقیر بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: پاداش نیکی
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، در یکشب سرد زمستان، خانوادهای در خانهی کوچک و گرمشان، در کنار بخاری نشسته بودند و شام میخوردند.
بخوانیدقصه کودکانه: گرگ و چوپان و سگ باوفا
در روستای آباد و خوش آب و هوایی، مرد جوانی زندگی میکرد که کارش چوپانی بود. او هرروز صبح زود گوسفندان مردم ده را جمع میکرد و برای چرا به دشت و صحرا میبرد.
بخوانیدقصه کودکانه: خروسقندی و قوقولی
در یک مزرعه حیواناتی مثل مرغ و خروس، اردک، کبوتر، سگ، خر و گاو و گوسفند، در کنار هم زندگی میکردند. مرغ و خروس پنجتا بچه داشتند، چهارتا دختر و یک پسر.
بخوانیدقصه کودکانه: پیشی ریزه، گربهی سربه هوا
خانم و آقای گربه، یک پسر خوشگل داشتند که خیلی کوچولو بود. برای همین اسمش را پیشی ریزه گذاشته بودند.
بخوانیدقصه کودکانه: میمون کوچولو
روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت. او هرروز با میمونش برای مردم نمایش میداد و آنها را سرگرم میکرد
بخوانیدقصه کودکانه: بلبل آوازخوان
در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند و آواز میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: کاردستی خانم پرستار
آن شب در بخش کودکان یک بیمارستان، دختر کوچولویی بستری بود. او اصلاً حوصله نداشت.
بخوانیدقصه کودکانه: چرا غذا مزه نداشت؟
روزی روزگاری در سرزمینی دور، پادشاهی زندگی میکرد که مادر پیر و مهربانی داشت.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر