در زمانهای قدیم پادشاه ستمگری بود به نام «نمرود». حضرت ابراهیم در زمان این پادشاه به دنیا آمد. او هنوز کوچک بود که پدرش از دنیا رفت و عمویش او را پیش خود برد تا از او مواظبت کند.
بخوانیدMasonry Layout
داستان زیبا و آموزنده: از همه مهربانتر || راز دعا
یک روز از مادرم پرسیدم: «دعا یعنی چه»؟ مادرم گفت: «حرف زدن با خداست، یعنی از او یاری میگیریم.»
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: اصحاب فیل || نابودی لشکر فیلسواران
در زمانهای دور در سرزمین یَمَن مردی به نام «ابرهه» زندگی میکرد. او حاکمی بیایمان و ظالم بود. یک روز ابرهه شنید که همهی مردم برای عبادت به شهر مکه میروند. ابرهه خیلی ناراحت شد.
بخوانیدداستان زیبای: مؤذن پیامبر || شکسته شدن بتها
چند سال از حضور حضرت محمد (ص) در مدینه میگذشت. یکشب ایشان در خواب دیدند که به همراه مسلمانان وارد مکه شدند و خانهی کعبه را زیارت کردند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: پاداش صبر || پیامبر و کارگر تاکستان
روزی حضرت محمد (ص) به شهری نزدیک مکه رفتند تا مردم آن شهر را به دین اسلام دعوت کنند. پیامبر اکرم با بزرگان این شهر ملاقات کردند و دربارهی دین اسلام با آنها صحبت کردند.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: هر رنگی که خداوند آفریده است زیباست
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در باغ بزرگی پرندگان زیادی زندگی میکردند. در این باغ کلاغی بود که آرزو داشت پرهای رنگی داشته باشد.
بخوانیدداستان زیبای: به من بگو پدر
گنجشکها روی درخت نخلِ حیاط جیکجیک میکردند. فاطمه (س) خواست پدر را صدا بزند و بگوید: «پدر جان»؛ اما به یاد مردم مدینه افتاد. آنها پدرش را با نامهای گوناگون صدا میزدند.
بخوانیدداستان زیبای: بوی گل سرخ || تولد حضرت عیسی علیه السلام
به قدرت خدای مهربان، حضرت مریم (س) باردار شد. روزی در اطراف شهر «ناصره» به زیر یک درخت خشکیدهی خرما رفت. ناگهان درد زایمان به همهی بدنش چنگ انداخت. عرق سردی روی پیشانیاش نشست.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: گفتوگو با خداوند | زندگی مثل یک فیلم است!
هرروز صبح که خورشید از پشت ابر بیرون میآید به ما لبخند میزند و دستهایش را روی گلبرگها میکشد. آنوقت ما میتوانیم بخندیم و با شادی از خواب بیدار شویم.
بخوانیدداستان زیبا و آموزنده: ضامن آهو
بچهها تابهحال به زیارت حرم امام رضا رفتهاید؟ بعد از زیارت کنار حوض آب وسط حیاط نشستهاید؟
بخوانید