Masonry Layout

قصه کودکانه و آموزنده: ستاره کوچولوی خاکستری || وزغ زشت

قصه-کودکانه-و-آموزنده-ستاره-کوچولوی-خاکستری

داستان کودک: یکی بود یکی نبود. در زمان‌های دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیل‌های درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمی‌دانست که بسیار زشت است. حتی نمی‌دانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.

بخوانید

داستان خواب کودکان: مادربزرگ جادو می‌کند

قصه-کودکانه-مادربزرگ-جادو-می-کند

داستان کودک: سوزی، مادربزرگش را خیلی دوست داشت. هرروز، وقتی‌که از مدرسه به خانه برمی‌گشت، مادربزرگ کنار آتش نشسته بود و بافتنی می‌بافت. او آن‌قدر سریع می‌بافت که گاهی به نظر می‌رسید میل‌های بافتنی، زیر نور آتش، جرقه می‌زنند.

بخوانید

داستان خواب کودکان: شنل قرمزی

قصه-کودکانه-شنل-قرمزی

داستان کودک: روزی روزگاری، دختری بود که مادربزرگش به او یک شِنِلِ زیبایِ قرمز داده بود. دختر کوچولو این شنل را خیلی دوست داشت. آن‌قدر این شنل را دوست داشت که هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست آن را از تنش دربیاورد.

بخوانید

قصه کودکانه: گرگ و بره || برای حل مشکل، فکرت را به کار بینداز!

قصه-کودکانه-گرگ-و-بره

قصه کودک: هوا کم‌کم تاریک می‌شد که چوپان، گلۀ گوسفندان را از چراگاه جمع کرد و راه آغل را در پیش گرفت. تنها برۀ بازیگوش بود که با پروانه‌های زیبا مشغول بازی بود، بی‌خبر از اینکه گله خیلی از او دور شده است.

بخوانید