Masonry Layout

قصه کودکانه: بازی بزغاله و بره | بی اجازه جایی نروید!

قصه-شب-کودک-بازی-بزغاله-و-بره

روزی روزگاری گله‌ای از روستا برای چریدن به صحرا رفت. در میان گوسفندها و بزها، بزغاله و بره‌ای خیلی باهم دوست بودند. آن‌ها تا به صحرا رسیدند بی‌آنکه به دیگران بگویند که می‌خواهند چه‌کار بکنند، از گله جدا شدند و توی صحرا سرگرم بازی شدند.

بخوانید

قصه کودکانه پیش از خواب: پارو و جارو و برف اول زمستان | هر ابزاری برای کاری خوب است!

قصه-شب-کودک-پارو-و-جارو-و-برف-اول-زمستان

روزی از روزها که فصل پاییز کم‌کم داشت تمام می‌شد، یک پارو به حیاط خانه‌ای رفت. پارو گوشه‌ی حیاط ایستاد و نگاه کرد. او دوست داشت هر چه زودتر آنجا کار کند تا همه دوستش داشته باشند. پارو توی این فکرها بود که از آن گوشه‌ی حیاط صدایی را شنید: «تو اینجا چه‌کار می‌کنی پارو؟ مگر چه خبر شده؟»

بخوانید

داستان: به یاد پدرم | حس نبودن پدر از دریچه نگاه یک فرزند شهید

داستان کودکانه به یاد پدرم- خاطرات فرزند شهید (14)

زمستان سال ۶۲ در حال گذشتن بود و شکوفه‌های درختان، مژده‌ی زندگی دوباره را می‌دادند. سوز و سرمای برف داشت جای خود را به نسیم باطراوت بهار می‌داد. در آن سال‌ها ما، در قرچک ورامین زندگی می‌کردیم که زمستانش سرد و بهارش زیبا بود.

بخوانید

داستان زندگی حضرت علی علیه‌السلام | از ولادت تا شهادت

داستان زندگی حضرت علی علیه السلام (16)

در چشمان فاطمه - دختر اسد - اشک نشسته بود. آرام و سنگین قدم برمی‌داشت. زیر لب با خدای خود حرف می‌زد: «خدایا من به تو و پیامبرانت، به ابراهیم خلیل که خانه‌ی کعبه را به دستور تو ساخت، ایمان دارم. خدایا! از تو می‌خواهم تولد کودکم را برای من آسان گردانی!»

بخوانید

ماجرای خانواده‌ رابینسون: خانواده‌ دکتر ارنست در جزیره ناشناخته | جلد 53 کتابهای طلایی

ماجرای خانواده‌ی رابینسون دکتر ارنست یوهانس ویس کتابهای طلایی (18)

... بعد کشتی ما به صخره‌ای خورد. شدت برخورد کشتی با صخره طوری بود که انگار کشتی می‌خواست تکه‌تکه شود. آب به داخل کشتی هجوم آورد. وقتی‌که کشتی به صخره خورد من با زن و پسرهایم در اتاقمان بودم. صدا مثل خنجری در بدن من فرورفت. فریاد زدم: «نابود شدیم!»

بخوانید

قصه کودکانه: پسرک و عکس کوچولو | جای عکس توی قاب عکسه!

قصه-شب-کودک-پسرک-و-عکس-کوچولو

روزی از روزها پسر کوچولویی توی اتاق هرچه گشت یکی از عکس‌هایش را پیدا نکرد. او پیش‌ازاین دو تا عکس قشنگ با دایی و بابا انداخته بود. عکسی را که با بابا انداخته بود توی یک قاب قشنگ چوبی گذاشته بودند؛ ولی عکسی را که با دایی انداخته بود نمی‌دانست کجاست...

بخوانید

قصه کودکانه: آب‌نبات سفید و مگس‌ها || حجاب داشتن به نفع خودته!

قصه-شب-کودک-آب‌نبات-سفید-و-مگس‌ها

روزی از روزها توی یک ظرف شیرینی‌خوری، آب‌نبات‌ها باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. آب‌نبات زرد گفت: «همه، آب‌نبات زرد دوست دارند.» آب‌نبات قرمز گفت: «نه، بچه‌ها آب‌نبات قرمز دوست دارند.» آب‌نبات سفید گفت: «من که می‌گویم بچه‌ها آب‌نبات سفید را بیشتر دوست دارند. حالا اگر باور نمی‌کنید، از توی کاغذهایمان بیرون بیاییم.»

بخوانید