روزی روزگاری دو نفر باهم سفر میکردند که چشمشان به یک شمشیر افتاد. دستهی شمشیر از طلا و جواهر بود و خیلی گرانقیمت بود. یکی از مسافران بهسرعت شمشیر را از روی زمین برداشت.
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه: گربه سحرآمیز | عشق طلسم ها را می شکند
در زمانهای قدیم اژدهای هفت سری دختر پادشاهی را اسیر کرده بود. پادشاه به شجاعترین سربازش گفت: «اگر دخترم را آزاد کنی اجازه میدهم با او ازدواج کنی.» سرباز شجاع آنقدر با اژدها جنگید تا بالاخره اژدها را شکست داد و دختر پادشاه را آزاد کرد؛
بخوانیدقصه کودکانه: کفاش و وروجکها | پاداش خوبی و مهربانی
در زمانهای قدیم کفاش پیری زندگی میکرد که چشمهایش ضعیف شده بود و دیگر نمیتوانست مثل قبل کار کند. هرروز که میگذشت کفاش کفشهای کمتری درست میکرد و فقیرتر میشد؛
بخوانیدقصه کودکانه: صبر || همیشه صبور باشیم و کم حوصله نباشیم
در زمانهای قدیم مرد دانایی زندگی میکرد که به خاطر پندهای خوبش خیلی معروف بود. یک روز سلطان دستور داد تا مرد دانا را به قصرش بیاورند. سلطان به مرد دانا گفت: «سه پند خوب به من بده.»
بخوانیدقصه کودکانه: سه آرزو | آرزوهای خوبخوب کنیم
ملکهای بود که همیشه فکر میکرد قد دخترش کوتاه است. یک روز پری مهربان در برابرش ظاهر شد و گفت: «سه آرزو بکن تا آنها را برآورده کنم.» ملکه گفت: «قد دخترم را بهاندازهی یک درخت بلند کن.»
بخوانیدقصه کودکانه: زنبور و بز مهربان | به یکدیگر کمک کنیم
در یک دشت بزرگ و سرسبز بز مهربانی زندگی میکرد. بز دو تا بچه داشت. یک روز بز مهربان برای آب خوردن به کنار رودخانه رفت. در همین موقع زنبوری را دید که توی آب افتاده بود و داشت غرق میشد.
بخوانیدقصه کودکانه: زرافهای که قایق شد | به یکدیگر کمک کنیم
در یک جنگل سبز و خرم چند ماه باران نبارید. از بیآبی، برگ درختها زرد شد و گیاهان پژمرده شدند و رودخانهی وسط جنگل خشک شد. بسیاری از حیوانها از میان رودخانهی خشک گذشتند و برای پیدا کردن غذا به آنطرف رودخانه رفتند؛
بخوانیدقصه کودکانه: چاقترین اسب آبی دنیا || آقا هیپو و رژیم چاقی
در نزدیکی جنگلی بزرگ یک اسب آبی زندگی میکرد که اسمش هیپو بود. آقای هیپو روزبهروز چاقتر میشد. برای همین تصمیم گرفت ورزش کند.
بخوانیدقصه کودکانه: پدر فداکار | شاهزاده مغرور و دختر زیبا
دختر زیبایی بود که پدر و مادرش مرده بودند. شاهزادهی مغروری میخواست بهزور با دختر زیبا ازدواج کند. دختر زیبا که خیلی غصه میخورد پیش دانای شهر رفت و از او کمک خواست.
بخوانیدقصه کودکانه: دختر خیالباف | تخیل خوب است اما باید تلاش هم کرد
یکی بود یکی نبود. در روستایی سرسبز دختری با خانوادهاش زندگی میکرد. دخترک خیلی خیالباف بود. او هرروز شیر گاوشان را میدوشید و آن را در کوزهای میریخت و برای فروش به شهر میبرد.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر