روزی، اتابک گفت: «رومیهای کافر گفتهاند که میخواهیم دخترهای خود را به مسلمانها بدهیم تا دین ما یکی شود و شاید اینگونه مسلمانی از میان برود.»
بخوانیدMasonry Layout
قصه های شیرین فیه ما فیه: پادشاه و دلقک
پادشاهی بر لب جویی نشسته بود دلتنگ و اندوهگین و نزدیکانش از او هراسان و ترسان، چراکه دلتنگیاش با هیچ نیرنگی گشوده نمیشد. پادشاه دلقکی داشت که با او مهربان بود. نزدیکان پادشاه از او خواستند که به نیرنگی پادشاه را بخنداند.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: سخن از دل شنیدن
این سخنها برای کسی است که او به سخن نیازمند است تا آن را دریابد. کسی که بدون سخن درمییابد، با او چه نیازی به سخن گفتن است؟ برای چنین کسی، از زمین و آسمان سخن میبارد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: آخِر و آخور
درویشی نزد پادشاهی رفت. پادشاه گفت: «ای زاهد!» درویش پاسخ داد: «زاهد تویی!» پادشاه پرسید: «من چگونه زاهد باشم هنگامیکه همهی دنیا از آن من است؟»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: غربال در مُشت
مولانا گفت: کسی نزد سید برهانالدین آمد و گفت: «ستایش تو را از فلانی شنیدم.» سید گفت: «آیا او مرا میشناسد که ستایشم میکند؟ اگر از روی سخنانم شناخته که نشناخته است، اما اگر بهراستی از اندرونم آگاه شده باشد، پس ستایش او درست است.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: دیگ زرین و شلغم!
در این دنیا اگر همهچیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یکچیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدهای که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکردهای.
بخوانیدزندگینامه کوتاه جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا
مولانا چهاردهساله بود که همراه خانوادهاش از شهر بلخ بیرون آمد. پدرش - بهاء ولد - شیخ بزرگ شهر، باید بهناچار دیار خود را ترک میگفت. شاید رنجیدهخاطر از محمد خوارزمشاه و یا هراسان از یورش مغولها.
بخوانیدقصه کودکانه: تیغ تیغو | جوجه تیغی به دنبال همسر مناسب می گردد
جوجهتیغی جوانی بود به نام تیغ تیغو. با آمدن بهار، او هم از خواب زمستانی بیدار شد. خمیازهای کشید و گفت: «چقدر خوابیدم! مثلاینکه بهار شده.» بعد با آب چشمه صورتش را شست و به راه افتاد.
بخوانیدقصه کودکانه: شن کش و بیل و آبپاش | به جای رئیس بازی، به هم کمک کنیم!
در گوشهی باغ بزرگی، یک انباری کوچک بود. آنجا پر از وسایل باغبانی بود. آن شب در انباری، بین شن کش و بیل و آبپاش دعوا شده بود. آنها داد میزدند و سر هم فریاد میکشیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: مغازهی دُم فروشی | خدا تو را هرجوری آفریده، قشنگ هستی
در شهر حیوانات خانم سموری بود که مغازهی دُم فروشی داشت. در مغازهی او همه جور دمی پیدا میشد. خانم سمور با وسایل مختلف، دمهایی مثل دم واقعی درست میکرد و میفروخت.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر