کاروانی بزرگ در بیابانی بیآبوعلف گرفتار آمده بود و مسافران آن در پی آب میگشتند. ناگهان چاهی یافتند؛ بزرگ و ژرف. با شادمانی سطلی را به ریسمانی بستند و میان چاه فرستادند، اما ریسمان پاره شد.
بخوانیدMasonry Layout
قصه های شیرین فیه ما فیه: مهمان حسود
آوردهاند که: کسی در راه مکه، آوارهی بیابانها شد. آنچنانکه از پا افتاد و تشنگی نفسش را برید. زنده و مرده، چادری را در آن دورها دید و افتانوخیزان خود را به آنجا رساند. زنی در آستانهی آن چادر کوچک و پوسیده ایستاده بود.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: نیمی ماهی، نیمی مار
کسی گفت: «در گذشته، این کافران بودند که بتها را میپرستیدند و در پیشگاه آنها نماز میگزاردند، اما اکنون ما این کارها را میکنیم. به پابوسی مغولها میشتابیم، در پیشگاه آنها سجده میکنیم و بااینهمه خود را مسلمان میدانیم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: شکمبهی شعر
خویِ من بهگونهای است که دوست ندارم هیچکس از دست من دلآزرده شود. گاه پیش میآید کسانی در گرماگرم سَماع، دستافشان و پایکوبان خود را به من میکوبند و یارانم آنها را از من دور میکنند...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: جام جواهرنشان لبریز از سرکه
هرکسی که محبوب است، خوب است؛ اما چنین نیست که هرکسی که خوب باشد محبوب هم باشد. به مجنون گفتند: «میخواهی از لیلی خوبتر نیز به تو نشان بدهیم؟»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: روزهی مرد خَر مُرده
مردی، خرش را گم کرد و در آرزوی یافتن او سه روز روزه گرفت، اما در روز چهارم، خرش را در گوشهای مرده یافت. دلش سخت شکست و آنقدر رنجید که سرش را بهسوی آسمان گرفت و گفت...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: راز جهانگشایی مغولها
در اندرون آدمی، عشق و درد و بیقراری و خواستهای است که اگر هزاران دنیا از آنِ او شود، بازهم آسایش و قرار نمییابد. مردم در دانش و هنر و اینهمه پیشه پیچیدهاند و باز آرامش ندارند، زیرا چیزی که دل آنها میخواهد، بهآسانی به دست نمیآید.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: حکایت آن غلام و آن جام زرین
پادشاهی به غلامان خود دستور داد که هر یک جامی بلورین و زرین به کف گیرند، چراکه مهمان بزرگی از راه میرسد. او از خواستنیترین غلام خود نیز خواست که همان کار را بکند.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: عیسی (ع) در زیر باران
عیسی (علیهالسلام) از بیابانی میگذشت که ناگهان بارانی تند باریدن گرفت. او رفت و در میان لانهی شغالی پناه گرفت، اما از آسمان ندا آمد که: «از لانهی آن شغال بیرون برو که تولههایش با بودن تو نمیآسایند.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: دریا دریا آب زُلال
مردی بود سخت لاغر و تکیده و کوچک، در دستگاه وزیر، او آنچنان لاغر بود که در نگاه دیگران به گنجشک کوچکی میمانست. همه به چشم حقارت در او نگاه میکردند و خدا را سپاس میگفتند از زیبایی خود؛
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر