درویشی به فرزند خود آموخته بود که هرچه میخواهد، از خدا بخواهد. همچنین او هرگاه که گریه میکرد و از خدا چیزی میخواست، آن را برایش فراهم میکردند. روزی کودک در خانه تنها ماند.
بخوانیدMasonry Layout
قصه های شیرین فیه ما فیه: شاید که این، آن باشد
عارفی نزد سخندانی نشسته بود. سخندان گفت: «هر سخنی بیرون از این سه حالت نیست: یا اسم است، یا فعل و یا حرف.» ناگهان عارف از جا جَست، پیراهنش را درید...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: درخت خدا، چوب خدا
مردی به باغی رفته بود و بر سر درختی نشسته بود و زردآلو میچید و میخورد. ناگهان مرد باغدار از راه رسید و فریاد زد: «از خدا نمیترسی که میوههای باغ را میخوری؟»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: الف چیزی ندارد
کودکی نزد معلمی درس میخواند. از «الف چیزی ندارد» سه ماه گذشته بود و کودک هنوز آن را فرانگرفته بود. روزی پدر او پیش معلم آمد و گفت: «ما که در خدمت کردن به شما کوتاهی نمیکنیم، اگر اشتباهی از ما سر زده است بگویید.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: معلم و پوستین خرس
معلمی بینوا در فصل زمستان، یکلا پیراهن نازک پوشیده بود و به کودکان درس میداد. آنسوتر از مدرسه، سیلی بزرگ از کوهستان میآمد و خرسی را با خود در رودخانه میآورد. خرس در آب غوطهور بود و سرش دیده نمیشد.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: دو کلمه رشوه
شیخ نساج بُخارایی، مردی بزرگ و صاحب دل بود. دانشمندان و بزرگان بسیاری به دیدنش میرفتند و در برابرش دو زانو بر زمین میگذاشتند؛ درحالیکه این شیخ سواد خواندن و نوشتن نداشت...
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: من آینهام
اکنون، من ماندهام و این مردمی که بهسوی من میآیند. اگر خاموش بمانم، از من دلگیر میشوند و میرنجند. اگر بخواهم چیزی بگویم، باید بهاندازهی فهم آنها سخن بگویم، ازاینرو من میرنجم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: مردی که توانست خدا را اثبات کند
شیخ محله گفت: «در عشق، نخست دیدار است و سپس گفتوشنود؛ مانند پادشاهی که همه او را میبینند، اما از همه نزدیکتر به او کسی است که با او سخن میگوید.»
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه مولوی: حوض دل
این مردم میگویند که: «ما شمس تبریزی را دیدهایم.» ای گزافهگویان؟! شما کجا او را دیدهاید؟ کسی شتری را بر سر بام نمیتوانست ببیند، میگفت که من سوراخ سوزن را میبینم.
بخوانیدقصه های شیرین فیه ما فیه: عاشق رودهدراز
عاشقی، معشوقی را دوست میداشت. روزی خدمتکارِ او را خواست و به معشوق پیغام فرستاد که: «آه که چنینم و چنانم؛ تنها به تو مهر میورزم؛ نه آرام دارم نه قرار؛ چه دردها که از دوریات میکشم؛
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر