در یک روستای کوچک، در خانهای قدیمی باغچهی بزرگ و سرسبزی بود. باغچهای پر از گلها و درختها و سبزیهای مختلف. در این باغچه کرم کوچولویی با مادر و پدر و یازده برادر و خواهرش زندگی میکرد.
بخوانیدMasonry Layout
قصه کودکانه: یک روز خوب / خوش بین باشید و انرژی مثبت داشته باشید
ساعت زنگ زد. یوسف کوچولو از خواب بیدار شد. شب دیر خوابیده بود و هنوز خوابش میآمد. تا آمد از جا بلند شود، دستش خورد به ساعت و دنگ... ساعت افتاد و شکست.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: معلم جدید / مراقب افراد حقه باز و شیاد باشیم
کلاسی بود که شاگردهای آن بچه گوسفندها، یعنی برهها بودند. برههای ناز و کوچولو هرروز شاد و خوشحال به مدرسه میرفتند و درس میخواندند.
بخوانیدقصه کودکانه: یک مهمان خیلی خیلی کوچولو / فرزندآوری هدیه ای به فرزندان ماست
مادر قبل از رفتن، مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «مریم جان، دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمیگردم.
بخوانیدقصه کودکانه: چه صدای مهربانی / صدای قشنگ مادر
رودخانهی پرآبی بود که از وسط جنگل سرسبزی میگذشت. در این رودخانه، ماهیها، خرچنگها، لاکپشتها و ... به خوبی و خوشی زندگی میکردند. یک روز، موجودی کوچک که دم دراز و سر تقریباً بزرگی داشت در رودخانه پیدا شد. این کوچولوی ناشناس که کمی شبیه ماهیها بود در رودخانه شنا میکرد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: بادبادک دنباله دار / با صدای: مریم نشیبا
شادی و شقایق دو دوست بودند. یک روز آنها با مادرهایشان به پارک رفتند. آنها عجله داشتند تا پسرکوچولویی را که بادبادک داشت، ببینند؛ اما پسرک در پارک نبود.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: سحر کوچولو و عمه زینب / داستان یک پرستار با صدای: مریم نشیبا
عمهزینب پرستار بود. او با سحر کوچولو و مامان و باباش زندگی میکرد. عمهزینب خیلی مهربان بود. او با بیماران مهربانی میکرد. عمه وقتی به خانه میآمد، حسابی خسته بود، اما همچنان نمازش را میخواند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: جعبهی جادویی / با صدای: مریم نشیبا
موش خاکستری رفت تا دست و صورتش رو بشوره که صدای وحشتناکی شنید. موش ترسید و فرار کرد. چون فکر میکرد یه گربهی عصبانی به خونهش حمله کرده!
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: دوستی خیلی خوبه / با صدای: مریم نشیبا
برگ توت آرامآرام تکان میخورد و صدایی از کنارش شنیده میشد. راستی، صدای چی بود؟ شاید دو تا کرم بودن...
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: قورباغهی خجالتی
یک قورباغهی کوچولو بود که خیلی خجالتی بود. از همهچیز و همهکس خجالت میکشید. وقتی هم که خجالت میکشید، رنگش قرمز میشد؛ و این چیزی بود که قورباغهی کوچولوی قصهی ما اصلاً دوست نداشت.
بخوانید