به قدرت خدای مهربان، حضرت مریم (س) باردار شد. روزی در اطراف شهر «ناصره» به زیر یک درخت خشکیدهی خرما رفت. ناگهان درد زایمان به همهی بدنش چنگ انداخت. عرق سردی روی پیشانیاش نشست.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 194
به قدرت خدای مهربان، حضرت مریم (س) باردار شد. روزی در اطراف شهر «ناصره» به زیر یک درخت خشکیدهی خرما رفت. ناگهان درد زایمان به همهی بدنش چنگ انداخت. عرق سردی روی پیشانیاش نشست.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 420
هرروز صبح که خورشید از پشت ابر بیرون میآید به ما لبخند میزند و دستهایش را روی گلبرگها میکشد. آنوقت ما میتوانیم بخندیم و با شادی از خواب بیدار شویم.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,127
بچهها تابهحال به زیارت حرم امام رضا رفتهاید؟ بعد از زیارت کنار حوض آب وسط حیاط نشستهاید؟
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 2,321
آسمان ابری نبود. اما صاف و شفاف هم نبود. آسمان غمگین بود. فرشتههای آسمانی ناراحت بودند. مرتب از اینطرف به آنطرف میرفتند و به پایین نگاه میکردند. آن پایین روی زمین یک رودخانه بزرگ دیده میشد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 225
پیامبر اسلام (ص) آخرین پیامبر و برگزیدهی خداوند بود. قرآن مجید از جانب پروردگار برای او فرستاده شد تا بهوسیلهی آن مردم را به راه راست دعوت کند و انسان را از گمراهی نجات دهد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 849
ظهر بود. صدای اذان از منارهی مسجد به گوش میرسید. مرد مهربان با چهرهای خندان آرام بهطرف مسجد میرفت. بوی عطرش در کوچهها پیچیده بود. در یکی از کوچههای نزدیک مسجد، کودکان مشغول بازی بودند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 2 5,369
روزی روزگاری در زمانهای قدیم، هیزمشکن جوانی بود به نام علیبابا. او در این دنیا فقط یک خواهر و مادر داشت. علیبابا همراه با خواهر و مادرش در خانهی کوچکی در شهر بغداد زندگی میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,458
روزی روزگاری در نزدیکی شهر بزرگی، روستای کوچکی بود. در آن روستا پیرمردی با نوهی کوچکش، به نام «نِرولد» زندگی میکرد. پیرمرد از مردم روستا شیر میخرید و شیر را در ظرفهای بزرگ میریخت و بعد آنها را به شهر میبرد و به مردم میفروخت.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,625
روزی روزگاری در کشور ژاپن، چند برادر بودند که باهم زندگی میکردند. برادر بزرگتر «اوکونوشی» نام داشت. او مرد شجاع و مهربانی بود. روزی همه برادرها تصمیم گرفتند برای خواستگاری دختر حاکم به شهر دیگری، آنطرف دریا بروند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 8,481
روزی روزگاری، جادوگر بدجنسی بود که همه مردم از دست او به تَنگ آمده بودند؛ اما هیچکس جرئت نداشت با او بجنگد و او را از بین ببرد. چون هر کس با او روبهرو میشد، به سنگ تبدیل میشد و مثل مجسمهای بر زمین میافتاد.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر