یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچولویی صاحب یک پیراهن قشنگ شد. پیراهن، سفید بود و از بالا تا پایین پنجتا دکمه داشت. دکمهها را برای باز و بسته کردن جلوی پیراهن میدوزند.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 758
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها پسر کوچولویی صاحب یک پیراهن قشنگ شد. پیراهن، سفید بود و از بالا تا پایین پنجتا دکمه داشت. دکمهها را برای باز و بسته کردن جلوی پیراهن میدوزند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 386
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی بود که هیچوقت ساکت و آرام نبود. گوسفندها و بزها به او میگفتند: «کاشکی زنگوله به گردن تو میافتاد.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 9,904
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گرگی از جایی میگذشت. گرگ، سر راه خودش چند هویج تازه دید. با خودش گفت: «هویج، غذای خرگوش است. خرگوش هم غذای گرگ است.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,261
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری در یک جالیز، هندوانه و خربزه و طالبیای باهم دوست بودند. بله، این سه تا دوست، همیشه باهم میگفتند و میخندیدند و خوش بودند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 6,512
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری گوزنی که از راه رفتن در جنگل خسته و تشنه شده بود، کنار جوی آب بزرگی که در جنگل بود رفت تا آب بخورد. گوزن در حال آب خوردن بود که فیلی هم از راه رسید.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 689
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خاله مهربان چند تا گردو و بادام و فندق را پیش پایش ریخت و گفت: «دیگر هوا دارد سرد میشود. باید اینها را بشکنم تا مغزشان را توی زمستان بخورم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 523
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری کلاغی با بچهاش بالای درخت کاجی آشیانه داشت. بچه کلاغ از آن بچههایی بود که همیشه نوک و سروصورتش کثیف بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,026
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی روزگاری بز بازیگوشی که زنگوله به گردن نداشت، از گلهی گوسفندها و بزها دور شد و برای خودش رفت و رفت و رفت. بز بازیگوشِ سیاه آنقدر رفت تا به کوهستان رسید؛
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 3,572
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خانم خانه برای آشپزخانه، یک قوری کوچولو خرید. بعد آن را از توی جعبه درآورد و خوب شست و تمیز کرد و روی سماور گذاشت. سماور خوشحال شد و سلام کرد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 894
در یکی از روزهای بهاری که آسمان پر از تکه ابرهای کوچک و بزرگ بود، بچه گنجشکی هم توی آشیانه تنها بود. برای چی تنها بود؟ برای آن که مادر و پدر این گنجشک کوچولو رفته بودند برای او دانه و غذا بیاورند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر