یک روزی بود و یک روزگاری. گفتهاند که یک روز نزدیک ظهر حضرت سلیمان پیغمبر در بارگاه خود در بیتالمقدس نشسته بود که مردی سراسیمه وارد شد و از قیافهاش آثار ترس و وحشت نمودار بود.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 2,227
یک روزی بود و یک روزگاری. گفتهاند که یک روز نزدیک ظهر حضرت سلیمان پیغمبر در بارگاه خود در بیتالمقدس نشسته بود که مردی سراسیمه وارد شد و از قیافهاش آثار ترس و وحشت نمودار بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 1,789
یکشب سلطان محمود لباس کارگری پوشید و تکوتنها در شهر غزنین به گردش شبانه مشغول شد. شب زمستان بود و شهر خلوت بود و درها بسته بود و در کوچهها گاهگاه سگی یا گدایی یا رهگذری دیده میشد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای مثنوی مولوی 0 5,252
یک روزی بود و روزگاری. یک درویش صوفی بود و یک خر داشت که بر آن سوار میشد و از این آبادی به آن آبادی سفر میکرد. روزها مشغول گردش بود و شبها هم اگر به خانقاه و خراباتی میرسید در آنجا با درویشها به سر میبرد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 290
قصه صوتی_تصویری: عمو نوروز
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 686
قصه صوتی: فردریک، موش شاعر
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه تصویری (کارتونی) 0 936
قصه کارتونی کودکانه: کریسمس مخصوص پاپا پانوف
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه تصویری (کارتونی) 0 938
قصه کارتونی کودکانه: کتاب زمرد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه تصویری (کارتونی) 0 1,345
قصه کارتونی کودکانه: کاکتوس ستاره
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 407
قصه صوتی کودکانه: وقت خواب خرس
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای سندبادنامه و قابوسنامه 0 2,334
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز پیرزنی پرسان پرسان به سراغ بزرگمهر حکیم آمد و در حضور جمعی که آنجا بودند مسئلهای پرسید. بزرگمهر فکری کرد و گفت: «نمیدانم. باید مطالعه کنم و فکر کنم و جواب مسئله را پیدا کنم.»
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر