داستان کودک: مغازۀ آقای پوری پر از همه جور اسباببازی بود. از قطعههای خانهسازی گرفته تا عروسکها و سواریها و کامیونها...روی یکی از طاقچههای مغازه یک خرس بزرگ قرار داشت. اسم این خرس کالو بود.
بخوانید
مدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 418
داستان کودک: مغازۀ آقای پوری پر از همه جور اسباببازی بود. از قطعههای خانهسازی گرفته تا عروسکها و سواریها و کامیونها...روی یکی از طاقچههای مغازه یک خرس بزرگ قرار داشت. اسم این خرس کالو بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,555
داستان کودک: روزی روزگاری، کفاش فقیری زندگی میکرد که همیشه شاد و سرحال بود. او آنقدر خوشحال بود که تمام روز آواز میخواند. بچهها دوست داشتند که دور پنجرۀ او جمع شوند و به آوازهایش گوش کنند.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 3,057
داستان کودک: روزی از روزها، سنجاب کوچولویی از مادرش پرسید: «مادر جان، بهترین چیزِ توی دنیا چیست؟» سنجابِ مادر فکری کرد و گفت: «بهترین چیز توی دنیا، دوستی است.»
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 2,000
شعر کودک: خورشید زلف طلایی، که آن بالا بالایی، آفتاب کن و آفتاب کن، برفهای کوه را آب کن - سروده پروین دولت آبادی - ترجمه از آثار هانس کریستین آندرسن
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 2 390
داستان کودک: بعدازظهرها، هنگامیکه بچهها از مدرسه برمیگشتند، به باغ غول میرفتند و در آنجا بازی میکردند. آن باغ، بزرگ و زیبا بود و سبزههای نرمی داشت. بر روی سبزهها در همه جای باغ، گلهای زیبا، مثل ستاره ایستاده بودند. همچنین در آن باغ دوازده درخت هلو وجود داشت
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 3,127
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. گرگ خاکستری درندهای در جنگلی زندگی میکرد. زندگی گرگ بدون دردسر میگذشت؛ اما همسایههایش از دست او آرامش نداشتند. البته نهفقط به این خاطر که گرگ مانند راهزنها عمل میکرد و خوب و بد را از هم تشخیص نمیداد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 1,805
داستان کودک: روزی کشاورز پیری از وسط جنگلی میگذشت. چشمش به ماری افتاد. مار زیرِ تنۀ درختی سنگین و بزرگ گیر کرده بود. هر چه سعی میکرد، نمیتوانست خودش را از آن زیر بیرون بکشد. مار تا کشاورز را دید با التماس گفت: «رحم کن و مرا از این وضع نجات بده...
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 318
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. در زمانهای دور وزغی بود زشت و بدترکیب که تمام بدنش را زگیلهای درشتی پوشانده بود. خوشبختانه او نمیدانست که بسیار زشت است. حتی نمیدانست وزغ است. چون هنوز بچه بود و کسی او را به نامش صدا نکرده بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 0 972
داستان کودک: یکی بود یکی نبود. یک خرگوش کوچولو بود. او دوستی داشت به نام کفچه ماهی. خرگوش کوچولو در جنگل زندگی میکرد و کفچه ماهی در برکه. آنها وقتی همدیگر را میدیدند شاد میشدند...
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور کودکان 1 481
داستان کودک: در بعدازظهر یک روز داغ و مرطوب، پشهای بر فراز مردابی در پرواز بود. او بهقدری خسته و گرسنه بود که متوجه نبود ... یک سنجاقک شکمو در کمین اوست...
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر