داستان آموزنده: یک الاغ با یک اسب همسفر بودند. اسب بدون بار و سوار، سبک و راحت میرفت و الاغ بیچاره باری بسیار سنگین را بر پشت میکشید.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 492
داستان آموزنده: یک الاغ با یک اسب همسفر بودند. اسب بدون بار و سوار، سبک و راحت میرفت و الاغ بیچاره باری بسیار سنگین را بر پشت میکشید.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 203
داستان آموزنده: روباهی که از گرسنگی به حال هلاک بود به باغی رسید که پر از درختهای مو و انگورهای رسیده بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 358
داستان آموزنده: دختر شیرفروش روزی ظرف پر از شیر را بر سر گذاشت و با لباس کهنه و کفشهای نیمدار رو به شهر نهاد که شیرها را بفروشد و با پول آن هرچه میخواهد فراهم کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 190
داستان آموزنده: در یک آبگیری دستهای از قورباغهها زندگی میکردند و به آزادی، هر کار دلشان میخواست میکردند. روزی به فکر افتادند که از خدا بخواهند پادشاهی برای آنها بفرستد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 167
داستان آموزنده: خرگوشی در لانهاش سر بهزانو نهاده بود و فکر میکرد. گفته میشود که این حیوان از قدیم همیشه در حال ترس و غصه زندگی میکند. خرگوش فکر میکرد که ترسِ همیشگی خیلی بد است.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 1,177
داستان آموزنده: کشاورز پیری بود که سالها درروی زمین و باغ خودش زحمت کشیده و با درآمد آن، از زن و دو پسر خود نگاهداری میکرد. یک روز پیرمرد بیمار شد و چون دید جز باغ و زمین مالی ندارد که برای بازماندگان خود بگذارد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 593
داستان آموزنده: یک روز شیری به مگسی که روی پایش نشسته بود گفت: تو با این کوچکی و کمزوری چرا زندهای؟ زندگی برای زورمندان خوب است، آنها هر کار دلشان بخواهد میکنند و هرچه بخواهند به دست میآورند!
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 102
داستان آموزنده: دو تا قاطر از راهی میرفتند. یکی بارش پول نقره و سکه بود و دیگری کاه و یونجه. قاطری که پولها را توی صندوق به پشتش بسته بودند خیلی شوخ و شنگول میخرامید و زنگولهای را که به گردنش بود به صدا درمیآورد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 152
داستان آموزنده: در باغی یک قو و یک غاز باهم دوست بودند و بیشتر وقت خود را باهم روی چمنها یا توی آب میگذراندند. مردم، قو را به خاطر خوشگلیاش دوست داشتند و غاز را به خاطر گوشت خوشمزهاش.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای لافونتن 0 1,458
داستان آموزنده: گرگی بود که از بس گرسنگی کشیده بود بر تنش جز پوستواستخوان نمانده بود. روزی که در پی چیزی میگشت که بخورد چشمش به سگی افتاد بسیار چاق و فربه.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر